-
[ بدون عنوان ]
1401/02/30 22:36
بی حس شدم سِر شدم از بی اعتنایی و بی محبتی و بی احترامی های این مدت. بدنم واکنش های خیلی جالبی نشون نمیدن. دو روز سردرد و سرگیجه، یه روز بی حالی ،یه روز نفس تنگی ... بدتر از همه چیز اینه که حال ندارم حتی باخودم حرفی بزنم یه دفتر و مداد میزارم جلوم و ساعت ها طول میکشه که دوتا خط با خودم اختلات کنم. نمیخوام حتی اینجا هی...
-
About time
1401/02/22 12:09
چند وقته دارم راجب زمان و لحظه تمرکز میکنم و ربط دادنش به زندگی شخصیم جالب شده برام. من همیشه وقتی مامان و بابامو کنار هم میبینم نمیدونم آخرش قرار به کجا برسه این باهم بودنه و این برام استرس آوره. نمیدونم وقتی دور سفره نشستیم آخرش قرار بحث بشه یا نه ؟! قرار کسی ناراحت بشه یا نه؟! یا نه یعنی قرار آخرش در سکوت و آرامش...
-
[ بدون عنوان ]
1401/02/19 20:37
یه شلوار گشاد پاش بود و یه بلیز راحت و گشاد یه کلاهم کج گذاشته بود سرش . توی رویاممیرسیدم بهش اگر که وسط شب نمیپریدم از خواب از بی نفسی و بی آبی. چشامو بستم و ادامه نداشت این حکایت. ببین آب رودخانه تا کجاها پیش رفته تهشون معلوم نیست . ببین کوه ها چقدر محکم وایسادن انگار هیچی قادر نیست تکونشون بده. نگا ابرارو امروز...
-
His dark material
1401/02/08 03:17
نشستم کنار پنجره و از بوی بارون امشب و صدای قشنگش لذت میبرم. دارم فکر میکنم چند ساعت پیش با بچه ها چقدر گفتیم و خندیدیم و چقدر وقتی برگشتم خونه نگرانی و استرس و از اتفاقاتی که افتاده رو سرم خراب شد. مامان میترسه که منا با خودش کاری بکنه. چرا ما همیشه با مشکلات منا زندگیمون پر از غم و غصه میشه ولی هشتاد درصد مواقع هیچ...
-
به سرگیجش می ارزید
1401/02/06 04:41
هر آدمی نیمه های پینهانی داره که آدم متوجهشون نمیشه ... دوستی هایی که باور داریم دوستیه ارزشمندی هستن ، آدمهایی که باور داریم آدم های خوبی هستن؛ وقتی به نیمه تاریکشون برسیم دیگه قول نمیدم همینقدر خوب بمونن. حتی شاید از اعتمادت توی نیمه تاریکشون سواستفاده کنن. اما تجربه ثابت کرده که " شاید یه سری شبا پایان خوشی...
-
تو کدام نوع بودن را برگزیدی؟
1401/02/04 02:22
و به تو گفتم و به تو که اگر بودی باید میگفتم تو از اینهمه اندوه چه میدانی؟ تو که از میان هزارویک شکلِ «بودن» «دور بودن» را برگزیدی و هزارویک شکلِ «دور بودن» را برگزیدی، از اینهمه اندوهِ نزدیک چه میدانی؟ . برای فاطمه ای که این روزها بیشتر از هر چیزی بیشتر شبیه این جملات است .
-
[ بدون عنوان ]
1401/02/03 04:42
وقتی دراز میکشم توی تختم نفس کم میارم و چشام بازِ باز میشه خستگی نقطه وسط سرمو به درد میاره اما روی چشمام بی تاثیره. دیروز ( در واقع صبح بود ) تونستم دو ساعت با راهکار کامیاب بخوابم و خوشحال شدم ولی همینقدر .... بیخوابی و سختگی گاهی باعث میشه یهویی دست به یه رفتار یا کار خجالت آور بزنم و دیشب در اوج اون خستگی یه حرکت...
-
[ بدون عنوان ]
1401/01/28 11:38
بعد از مدت ها اومدم بگم امروز صبح ساعت ۶و ۴۵ دقیقه با سردرد شدیدی با زنگ ساعتم پریدم و دیگه نتونستم بخوابم . در بیحال ترین حالت ممکن امروز و شروع کردم و از اونجایی که عادت به پیدا کردم دلیل افتاده به جونم باید بگم دلیلش شاید نخوابیدن باشه. نمیدونم دقیقا چند شبه نخوابیدم. میتونم با حدس و گمان بگم از وقتی شبا کابوس وار...
-
All is your fault
1401/01/05 13:28
دفترمو برداشتم و نوشتم ... بعد خودم به خودم راه حل دادم بعد آروم تر شدم. دفتر نقاشیمو برداشتم شروع کردم به کشیدن تا بلکه از این دنیا فاصله بگیرم برای یه مدت. یکم فاصله گرفتم و بعد وسط نقاشی فکرا انگار ریختن روی کاغذ.... و جمع نشدن . حس میکردم که چقدر دارم عذاب میکشم چقدر دردناک دارم گریه میکنم. چقدر زیاد داره کاغذ...
-
After long time
1400/12/12 22:42
مدت ها ست دنبال اسم کاربری وبلاگم میگردم تا بلکه برگردم و دو کلمه بنویسم . و امشب بالاخره پیدا کردم. چند وقته که همون چیزی که نسبت بهش حساسم تا بیخ گوشم اومده و دیشب از شدت فکر کردن بهش و اینکه حتی بدم می اومد از فکر کردن بهش به گریه افتادم. بنظرم همشم از این فضای مسموم اینستاگرام شروع شده. امشب جدا دلم میخواست صفحم و...
-
در باب تعدیل عصبانیت
1400/11/26 15:17
این چند وقت برای استرس و حال بدش و عقب افتادن از تمام زندگیم و اینکه خب طبیعتا میدونستم باعث این مسائل مدیریت افتضاح مهدی هست که توش هستم چندین بار خواستی با حالت دعوا بهشون پیام بدم و هرچی که میخوام و بهشون بگم. اما جلوی خودمو گرفتم چونکه ... نگاه کردم و دیدم که زدن حرفم حقمه ولی نه به بهانه اینکه اعصاب خودمو خورد...
-
[ بدون عنوان ]
1400/11/23 22:52
یه وقتایی حتی نفسم نمیشه کشید.... یا سرفه امون آدم و میبره یا راه نفست بسته میشه.... ولی میدونی خوبیش چیه؟ اگر بخوای تفریح کنی هم حتی تنها باید باشی ... یعنی اصالت تنهایی بیشتر حفظ میشه.
-
[ بدون عنوان ]
1400/11/10 18:19
براش با تمام دلتنگیا و ناراحتیا نوشتم I leave this town for a while..... دید و جواب نداد....
-
[ بدون عنوان ]
1400/11/03 18:15
بعد از سالها تجربه غم های متفاوت خوب میدونم وقتی ناراحتی دارم یا دلم پر از غصه است و با فکر کردن به یه سری چیزا غصم بیشتر میشه ، شکل و شمایل این غم و غصه چطوریه توی ظاهر انسان. نفس های عمیقش ، بی اشتهاییش ،اینکه وقتی از عمق جووونت میخوای گریه کنی پاهات توانشونو از دست میدن و مجبور میشی بشینی ، خستگیش و حتی من وقتی...
-
سکوت
1400/11/01 20:46
نگرانی : وقتی بیخبرم ، وقتی بیخبرم میگذرانند.... سکوت : خستگی باعث سکوت میشود.... خاصیت زندگی داشتن نا آرومی ها هم هست. داشتن مشکلات زیر و درشت هم هست. اما اونچه که خیلی خسته کنندست اینه که سعی کنی ، انتظار بکشی و در اتفاقی نیوفته و تو سکوت میکنی. سکوت چه زمان شکسته میشود؟ : سکوت میتواند شکسته نشود هیچ گاه این قضیه...
-
[ بدون عنوان ]
1400/10/17 17:38
هنوزم وسط درس خوندن یا کارهای روزمره ام مثل حمام رفتن یا کارهای دیگه خودمو ناراحت حس میکنم. و بی دلیل ناراحت و ناراضی فقط سعی میکنم اون کار و تموم کنم. حتی گاهی از شدت ناراحتی گریه میکنم و باز فقط سعی میکنم تموم کنم .
-
[ بدون عنوان ]
1400/10/14 19:48
خاصیت عمیق شدن توی خودت اینه که راحت تر میتونی خودتو حل کنی . مثلا وقتی چند روزه به شدت ناراحتی یهویی به خودت میای میبینی تو فقط ناراحتیو انتخاب کردی نه بیشتر نه کمتر. و خب اشکالی نداره اگر گاهی انتخابت ناراحتی باشه اما اشکال داره اگر توی یه انتخاب باقی بمونی. یا اینکه مثلا وقتی حرف ها و رفتار های آدما روت تاثیر...
-
[ بدون عنوان ]
1400/10/11 19:30
کاشکی میشد در آینده بتونم بزرگ شده هادی رو ببینم. کسی که الان اینهمه برام موجود دلنشینی هست و این همه در طول این چند وقت کوتاه باهم ماجرا داشتیم وقتی بزرگ بشه و اگر من سر راهش قرار بگیرم حس های کودکیش و یادش میاد؟ بنظرم آدم ها نمیتونن حس های ضمیر ناخداگاهشون رو پاک کنن. و حتما در آینده یادش خواهد بود. جزوه آرزو های...
-
[ بدون عنوان ]
1400/10/10 23:16
نمیدونم همه آدما اینطورین یا فقط من اینطوری شدم!؟ از یه جایی به بعد توی راه بهتر شدن و رشد کردن و کنار اومدن با همه مسائل زندگی در حالیکه اولش حسابی بهتر بوده حالم یهویی رسیدم به نقطه ای که گاها خالی میشم از درون و غم و غصه آروم میشینه توی وجودم ، با اینکه مثل قبل دیگه حسی خفم نمیکنه ولی رفت و آمدش زیاد میشه و اگر خوب...
-
[ بدون عنوان ]
1400/10/06 19:44
تمام هفته رو با یه حال سرماخورده ای گذروندم تا رسید به وسط هفته... بعد میزان آرامش و شادی و رضایتم و اندازه گرفتم. و بعد بیخیال سنجیدن شدم. راستش رو بخوام بگم از دی ماه خوشم نمیاد ، تا پارسال اینو ربط میدادم به خودم ولی الان ربطش میدم به اتفاقات افتضاحی که هر سال وسطای دی ماه می افته . از قبل با خودم یه قراری گذاشتم...
-
چراغای چشمک زن
1400/09/19 21:08
گفته بودم از پنجره اتاقم تا ته تهران و حتی هواپیماها هم معلومه؟ و من هروقت به چراغای چشمک زن ته ته تهران نگاه میکنم گریم میگیره... امشب بعد از مدت ها هوای آلوده که چراغای چشمک زن معلوم نبود معلوم شدن و اشکام اومدن... گاهی فکر میکنم داستان های غمگینی و خوشحالی پشت هواپیماهای در گذر هستن... مثلا همین الان یکی از این...
-
این است کابوس این شب های من
1400/09/15 22:33
از جسمم فاصله میگیرم میام کنار فاطمه میشینم و " چرا همش چند روزه یه فاطمه ناراحت و میبینم ؟ " چرا اصلا به جای درک کردن فاطمه این سوال و دارم ازش؟ " از جسمم که فاصله میگیرم نمیتونم دیگه فاطمه رو ببینم. نکنه آسیبی بهش رسوندم که اونم منو تنها گذاشته؟
-
غروب
1400/09/12 16:49
غروب روزِ بعد از بارونِ تهران دیدنیه. امروز وایسادم به تماشاش و یهویی دیدم که لذت غروب و دارم بیشتر از همیشه درک میکنم. انگار هرچی بیشتر درونت و پیدا کنی عمق هر اتفاقی رو هم بیشتر درک میکنی. مدت ها پیش فکر کردم اینجا هم دیگه خالص بودنشو از دست داده تا به امروز که دوباره حسش کردم:)
-
[ بدون عنوان ]
1400/09/06 22:27
روزای پاییزی و زمستونی که هوا تمیزه عالی ترین ورژن فاطمه نمایان میشه... نه اینکه روزای دیگه نخوام خوب باشما ولی روزای تمیز ناخداگاه عالیم :) میام پشت پنجره خیره میشم به ستاره های آسمون و آرزو میکنم . مثلا یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که امسال روز تولدم مثل پارسال نباشه . مهم روز تولدم نیست ، مهم مثل پارسال نبودنشه....
-
[ بدون عنوان ]
1400/08/22 21:22
یه شب وقتی همه چیز خوبه وقتی داری سعی میکنی از خیلی چیزا بگذری یهویی یکی وایمیسه جلوی راهت . تو کاریش نداری ولی اون از تو قوی تره، پس پرتت میکنه روی زمین، تحقیر میشی و بازم سعی میکنی قوی باشی و ادامه بدی . بغض خفت میکنه ، مینویسی و اشک میریزی و ادامه میدی... زبان میخونی. قلبت درد میکنه ولی ادامه میدی دستات یخ زدن ولی...
-
[ بدون عنوان ]
1400/08/18 21:09
امروز میشه حدودا دو یا سه ماه که هر روز دارم سعی میکنم یه جز قرآن بخونم.... و امروز دقیقا دو یا سه ماه هست که اون بنده خدا توی ساختمونمون .... وسط خوندن قرآن امشبم یهویی دیدم که چقدر ناخداگاه دقیقا از اون شب بد بو تصمیم گرفتم هر روز یه جز قرآن بخونم و چقدر تصمیم های آدمها میتونه متفاوت باشه. بنظرمتنها چیزی که مرزی...
-
[ بدون عنوان ]
1400/07/22 19:21
کلمات بی معنی ان برای گفتن اونچه که اتفاق افتاده.... پاهام از شدت حساسیت ذُق ذُق میکنن ، و سرم از تلاش برای آروم کردن مدل نفس کشیدنم داره به درد می افته.... بیحالم.... انگار که بهم خواب آور داده باشن توی دنیای خواب و بیداری دارم راه میرم . ولی میدونی هیییچ کس توجهی نمیکنه و نمیبینه حالمو.... نامردیه اینهمه عذاب.....
-
[ بدون عنوان ]
1400/07/13 12:39
بعضی زخما باز میمونن و بعضی وقتا یهویی روشون نمک ریخته میشه و چرکشون میزنه بیرون و اذیت میکنن... یونانیا اعتقاد دارن که آدم ها توی زندگیشون دوبار میمیرن؛ یه بار وقتی که چشماشون از این جهان برای همیشه بسته میشه و یه بار وقتی که اسمشون دیگه به زبون نمیاد.... میخوان اضافه کنم که به اعتقاد من بعضی از آدما قبل از اینکه...
-
I fell blue
1400/07/12 18:59
حالا که سرم گرمه ، کمتر وقت میشه یاد اون خلا هایی بیوفتم که عمیقا ته دلمو خالی میکنه . چند روزه خیلی ناخداگاه توی مهد وقتی اتفاقا سرم شلوغه حس میکنم ته دلم عمیقا خالیه الکی ، لبخند میزنم کارمو درست انجام میدم ولی آخر روز غمگین میشینم توی اتاقم و هیچ حرفی با هیچ کسی نمیزنم. راستش من بعضی وقتا از این فاطمه ساکت خسته...
-
[ بدون عنوان ]
1400/06/02 23:33
دلتنگی و دلگرفتی قاطی با هم اگر شکل داشتن شبیه الان من میشدن .