imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

ثبت و ضبط این لحظه

فکر کنم‌امشب و اینطوری باید ثبت کرد.....

تاریخ زد که توی بیست و نهمین شب از آذر سال ۱۳۹۷ حدودا یکی دو ساعتی هست بارون شروع شده و دقیقا یکی دو ساعتی هست فاطمه هی تو اتاقش راه میره و هی فکر میکنه و هی فکر میکنه و هی فکر میکنه....

مهمونی امشب و یلدای فردا شب و حتی اتفاقای پیرامون فردا صبح توی مدرسه طلوع موضوع فکرش نیست اصن‌هیچ کدوم‌از اینا عین خیالش نیست.گاهی طول اتاقشو سانت میزنه گاهی راهروی جلوی دستشویی و سانت میزنه میدونه گشنس اما معدش تحمل هیچ مواد غذایی نداره ذهنشم جای هیچ گونه فکر اضافه تری نداره صدای بارون که بیشتر میشه دلشوره فاطمه بیشتر میشه و دوست داره نه امشبی باشه نه فردایی همون راهرو و همین اتاق کافیه که فقط راه بره و فکر کنه.

Güzal bi laf

من گفته بودم زندگی توی تمام جبه هاش دردناکه.

نگفته بودم؟!

گفته بودم به دنیا اومدنش یه درده نیومدنش یه درد....

بزرگ شدنش یه درده....

جوون بودنش یه درده....

پیر شدنش یه درده....

فقیر بودنش یه درده...

پولدار بودنش یه درده....

عاشق شدنش یه درده نشدنش یه درد....

دوست داشتنش یه درده نداشتنش یه درد....

اگر میگی وسط این همه درد چیکار کنیم حالا ، من، میگم که دست هم و بگیریم و تا جایی که میشه اصلا اما اصلا ول نکنیم. اما میدونم که من اگر ول نکنم کسایی هستن که ولم کنن. بازم اگر بپرسین چیکار کنیم وسط این ول کردنا میگم که همیشه با دست آزادت برای خودت زندگی داشته باش و همیشه کسی و پیدا کن که یه دستتو بگیره.... اگر هیچ کس پیدا نشد، بهتر ، محکم دستتو بده به خدا:) و مطمئن باش هیچ وقت اما هیچ وقت اون دستت دیگه ول نخواهد شد:)

.

همین که چند روزه از اون محیط چندش آور هرچند بخاطر این بیماری کوفتی ولی دورم خودش خیلیه:)

دلمم تنگه خب:)