imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

مادرجون و پدرجون

شاید باورتون نشه امروز کجام؟!

امروز دوتا فرشته ی زمینی توی یه خونه عجیب دیدم.

باباجون با اینکه هوش و حواس درست حسابی ندارن وقتی منو دیدن اومدن جلو از زیباییم تعریف کردن و در آخر گفتن من باید دست تورو بگیرم تو مثله دختر منی:))))

و مادر جون همش میگفتن اینجا خونه مادربزرگه خودتونه همه چیز بخورین همه کار بکنین:)

و من برای اولین بار پر از حسایی که شدم که دلم میخواست بارها دچار این حسا بشم.

همه دور هم فالوده بستنی بهشهر خوردیم و اونقدر کیف کردیم که هیچ وقت دلم نمیخواست تموم شه هرچقدرم دعا کنم خدا حفظشون کنه مادر جون و پدر جونو کمه