imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

دو شبه خوابتو میبینم. با اینکه چند هفتس بهت فکر نکردم چند هفتس گذاشتمت گوشه زندگیم ولی با این حال یهویی خوابتو دیدم.

خیلی خواب خوشحال و قشنگی بود اونقدر قشنگ بود که توی خوابم میدونستم این نمیتونه واقعیت باشه. 

اصن بودن منو تو دوباره کنار هم نمیتونه واقعیت باشه و غصه میخوردم.

دو روزه ته دلم و ذهنم دارم بهت فکر میکنم و وای به حال فاطمه ای که دوباره ذهنش درگیر تو بشه.... 

میدونین آدم تا عمق وجودش میسوزه. از این همه اذیتی که کردن و الان باید با یه لبخند زیبا پذیرای مهمون زیبامون باشیم آدم عمق وجودش میسوزه از اینکه بخوای کنار کسی باشی که عامل همه بدبختی های این دو سه هفته گذشتته. 

راستش خیلی گریه داره وقتی داری میخندی به حرفای مزخرفشون و قلبت داره فشرده میشه و سه هفته افتضاح گذروندی فقط بخاطر اینکه مامانت داشت با این خانم با تلفن حرف میزد و تو گفتی به مامانت کارت دارم. 

اصن حالا که قرار گذاشتم دیگه اینقدر زیاد خودمو اذیت نکنم بیام بشینم تو اتاقم به این فکر کنم که چطوری اینقدر سلیقه های مشترک با جِفری داریم ولی اینقدر ازهم دوریم.....