imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

بدجور اعصابم زده به سیم‌آخر

اصلا کاری به اختلاف نظر ندارما آدم ها حق دارن باهم نظرشون مخالف باشه ولی اینکه نظرتو بچسبونی به دین و بعدم بخوای تویی که هییییچییییی نیستی هنوز خودتو بگیری برام ....

این بده....

اونقدر توی فکر و ذهنم دارم خود خوری میکنم که دلم میخواد جلوم باشه بگیرم بزنمش .

غیرتتتتتت؟! پاشو برو تو کووووووچم.

آخه کی گفته این غریته. اه .

دلم میخواد بخوابم.

و این پستم موقت میزارم چون در اعصاب خورد ترین حالت ممکنم نوشتم

پسر ساختمان روبه رو

یه پسری توی ساختمون تقریبا روبه روی پنجرا آشپزخونمون زندگی میکنه که گاها به خصوص وقتایی که آشپزخونمون پرده نداره زندگیشو تماشا میکنم....

توی اتاق میاد.... 

اتاقشو ججمع و جور میکنه

گاهی چندتا پیامک میفرسته یا میخونه و من از فاصله هم حتی گاها لبخند روی لبشو میتونم حس کنم .

و سریع اتاقشو ترک میکنه. 

بعد میاد دوباره تو اتاق و یکم کتاب میخونه .

تماشای زندگیش چیز خاصی به من نمیده ... ولی میدونی رفیق زندگی‌همینه همینی که میگیم چیز خاصی نیست.

همون لبخند آروم‌، همین‌تلاطم و تلاش هرچند کم....

دیروز نگران کامیاب بودم

امروز نگران رفتن هادی

فردا نگران یکی دیگه... چقدر زندگی رو زندگی میکنم.؟!