imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

دیگه خوشحال نیستم ...

از دیشب چند بار تو ذهنم‌اومد یکم با یکی حرف بزنم راجبش اما هر بار خیلی خسته گوشی رو گذاشتم کنارم و آروم گریه کردم .

با خودم هی میگم میگذره حتی شده بی دلیل بعد از مدت ها اون حالتت شروع شده باشه ولی میگذره الکی کسی رو درگیر نکن.

اما دیگه خوشحال نیستم....

هی جاها مختلف نوشتم : چیزهایی که نمیتونی تغییر بدی رو توی مرکز زندگیت قرار نده . 

بعد نزدیک های ساعت یک بعد از نصفه شب دراز کشیدم که بخوابم توی خواب خوش یکی از اون هزار تا فکری که دستشو گذاشته بود رو گلوم و فشار میداد فشارشو تنگ تر کرد. یه قطره اشک اومد و چشام باز شد....

نمیدونم آخرش امشب خوابم میبره یا نه ولی خوب نیستم. به جای هر چیزی توی تمام این سالها یاد گرفتم وقتایی که حتی اینقدر بدم به هیچ کس نگم حالمو. ذاتا کسی هم براش مهم نیست‌