imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

یه شب وقتی همه چیز خوبه وقتی داری سعی میکنی از خیلی چیزا بگذری یهویی یکی وایمیسه جلوی راهت . تو کاریش نداری ولی اون از تو قوی تره، پس پرتت میکنه روی زمین، تحقیر میشی و بازم سعی میکنی قوی باشی و ادامه بدی .

بغض خفت میکنه ، مینویسی و اشک میریزی و ادامه میدی... زبان میخونی.

قلبت درد میکنه ولی ادامه میدی دستات یخ زدن ولی ادامه میدی صورتت میسوزه ولی ادامه میدی .

اگر ادامه ندی امکان تنهاییت بیشتره.

امشب نوشتم که : دلم میخواد بچه شش یا هفت ساله ای باشم که هرچقدر دلش میخواد میتونه گریه کنه، نترسه که گریه کردنش باعث میشه بقیه از اطرافش طرد بشن ، حداقل گریه کنه

امروز  میشه حدودا دو یا سه ماه که هر روز دارم سعی میکنم یه جز قرآن بخونم....

و امروز دقیقا دو یا سه ماه هست که اون بنده خدا توی ساختمونمون .... 

وسط خوندن قرآن امشبم یهویی دیدم که چقدر ناخداگاه دقیقا از اون شب بد بو تصمیم گرفتم هر روز یه جز قرآن بخونم و چقدر تصمیم های آدمها میتونه متفاوت باشه. 

بنظرم‌تنها چیزی که مرزی بینش نیست یا اگرم باشه خییلییی سخته تر از حالت عادیه تشخیص دادنش مرز بین خوب و بده . چونکه خوب و بد آدم ها توی موقعیت های مختلف فرق داره و اینکه بتونی توی هر موقعیتی یکم فاصله بدی و خارج از موقعیت خوب و بدشو تشخیص بدی سخته....