imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

بی حس شدم سِر شدم از بی اعتنایی و بی محبتی و بی احترامی های این مدت. 

بدنم واکنش های خیلی جالبی نشون نمیدن. دو روز سردرد و سرگیجه، یه روز بی حالی ،یه روز نفس تنگی ... 

بدتر از همه چیز اینه که حال ندارم حتی باخودم حرفی بزنم یه دفتر و مداد میزارم جلوم و ساعت ها طول میکشه که دوتا خط با خودم اختلات کنم.

نمیخوام حتی اینجا هی از حال بدم‌بنویسما موضوع اینه که گاهی در دسترسه اینجا وقتی دلم میخواد حرف بزنم. و نوت این گوشی کوفتی رو نمیتونم پیدا کنم. دندونام و لبم و انگار قفل کردن . باز نمیشن برای اینکه حتی یه کلمه حرف بیاد بیرون ازشون

About time

چند وقته دارم راجب زمان و لحظه تمرکز میکنم و ربط دادنش به زندگی شخصیم جالب شده برام. 

من همیشه وقتی مامان و بابامو کنار هم میبینم نمیدونم آخرش قرار به کجا برسه این باهم بودنه و این برام استرس آوره. نمیدونم وقتی دور سفره نشستیم آخرش قرار بحث بشه یا نه ؟! قرار کسی ناراحت بشه یا نه؟! یا نه یعنی قرار آخرش در سکوت و آرامش این شام و ناهار تموم بشه ؟

برای همینم هست که صبح های زود و شب های دیر وقت و دوست دارم چون سکوت و آرامش و روتین خیلی آرومی دارن.

وقتی یه بچه ۵ ساله بودم زمان خیلی خیلی آروم میگذشت ، فکر میکردم تمام زندگی قرار توی ظهر های گرم تابستون زیر باد و بوی کولر آبی متوقف بشه و چقدر اون لحظات شیرین بود. اما وقتی بزرگتر میشه آدم یهویی زمان تند میگذره ، خیلی تند ، تندِ تند، یهویی به خودمون میایم میبینیم دستامون داره میلرزه، صورتمون داره چروک میشه، موهامون یکی یکی داره سفید میشه و شاید برای بعضیا دیگه لذت کولر آبی توی ظهر تابستونی معنی نداشته باشه ولی خوش به حال اونایی که با وجود گذر تند زمان از خودشون لذت های شیرین بچگی رو دریغ نکردن

و راستش من باور دارم که توی بزرگسالی هرچقدرم که زمان تند بگذره اگر عشقی به وجود بیاد برای اینکه بشه با بقیه شریک شد توش میشه امیدوار بود که هنوزم زمانی هست برای کند گذشتن عمر.