imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

وهم نوشت

نمیدونم دقیقا چی میخوام؟!

مثل کسی که بهشتشو از دست داده و اسمش از یاد رفته گم شدم. امکان داره از ترس تنهایی بمیرم....

بعضی وقتا خستگی یک هفته شبی دو ساعت خوابیدن اونقدر زیاد میشه که دلم میخواد بخوابم . بعضی وقتا از خوابیدن متنفر میشم میخوام هوشیار باشم. 

بعضی وقتا اشکام بند نمیاد بعضی وقتا پر میکشم تو آسمون و با چشم بسته آدما رو نگاه میکنم . 

اما اینکه بی پناه باشی و یهویی زمین بیوفتی از توی اون آسمون نمیدونی چقدر بد حالیه....

میدونم که خستم و غمگین اما درمانی نیست....

شاید جز صبر ....

گاهی توی ذهنم میگم فاطمه اگر کمک میخوای فریاد بزن بزار کمکت کنن اما انگار لبامو دوختن بهم فریاد میکشم ولی کسی نمیشنومه ... 

خستگی بدوبدو های مهد و نخوابیدن ها و گریه های این چند روز اونقدر هیچ انرژی ای نزاشته برام که فقط دلم میخواد یکی منو بزاره توی یه ماشین چند ساعت توی سکوت ماشین بخوابم....

امروز فاطمه نورا بهم تمام استیکرای " السا و آنا " شو داد . آخرشم گفت چون خیلی دوست دارم میخوام همش برای تو باشه . خیلی خودمو کنترل کردم که نزنم زیر گریه . 

ما آدم بزرگا اگر میدونستیم اینکه همدیگه رو دوست داشته باشیم میتونه حال کل دنیارو خوب کنه شاید بیشتر هوای همو داشتیم نه؟! 

من خیلی خسته ام خیلی زیاد کاشکی تموم شه دیگه....

یا مثلا بعد از یکی از این ضجه ها حس کنم بدنم سبک شده