imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

در شب عید بیاین یه نگاهی بندازیم به فاطمه که از فرط سردرد یه کلاه بافتنی گذاشته سرش و دقیقا شده عین پسرخاله و توی معده بدبختش اونقدر قرص ریخته که دیگه جایی برای غذا نمونده.

و با وجود تمام مقاومتش تو نخوردن قرص سردرد باز نتونست و یه قرص به اون حجم قرص اضافه کرد. و اینترنتش همش قط میشه. و گاهی صداها میپیچه تو سرش و محو و ومحو و محو تر میشن تا جایی که چشاش سیاهی میره و خودشو فقط میرسونه به تختش تا پرت نشه. 

و عیدتون مبارک.....

Five year ago

دقیقا نیم ساعته پرت شدم به پنج سال پیش ......

تماااااااام اونچه که بودم....

و چقدر الکی شلوغ بود همه چیز چقدر احمقانه شلوغ کرده بودم همه چیو. پاک کردم هرچی که به شلوغی کمک میکرد و پاک کردم و حس کردم پنج سال پیشم از همه اون شلوغیای پاک شد جز یه نفر. وای که چقدر سرگیجه گرفتم وقتی یاد شلوغ کردنای یه آدم افتادم ناخداگاه خودمو یه دختر ۱۶ ساله دیدم و حس کردم باید همرو پاک کنم.

وقتی سرم و بلند کردم باورم نمیشد توی پنج سال بعدم و سر تمیزکاری اتاقم پرت شدم به مدت ها پیش وقتی سرمو بلند کردم لبخند زدم از اینکه اونارو پاک کردم و شاید الانم خیلی چیزا رو پاک باید بکنم. 

از خلوت بودن الانم لذت بردم. ارچند شلوغی توی وجودمه تقریبا اما به نسبت اونقدر خلوتم که شاید بتونم اسم خودمو الان بزارم خلوت.