imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

Albatros

به آینده امیدی ندارم. بخاطر همینه که یا گذشترو دوره میکنم یا خیالاتم و گسترش میدم.

فکر میکردم حتی اگر آیندم به اندازه خیالاتم قشنگ نشه میشه که نزدیکش باشه. اما انگار نیست....

انگار یه چیز کاملا متفاوت جلومه. من شبیه کیم من شبیه چیم؟ من چی میخوام؟ حتی نمیدونم اینارو.

ترس....؟! حتی عمیق تر از ترس  .... شاید مثل یه پرنده با بالهای بلند که ذاتش آزادی میطلبه و پرهاشو میکنن برای اینکه پرواز نکنه. شایدم مثل یه آبشاری که جلوشو سد میزارن و داره هی پشت سر پر و پر تر میشه. 

پرنده وجودمو نمیخوام بدون بال کنم میخوام تا ابد پرواز کنه بدون اجازه گرفتن از کسی.

به آینده امیدی ندارم.... بخاطر همینه که نمیتونم قدم از قدم بردارم و دوست دارم تو خونه بمونم و بمونم و بمونم... چونکه به آینده امیدی ندارم.

یکم خیره خیره زمین و نگاه کردم بعد تازه به جدیت حرف تکتم رسیدم.

اگر مشکل چیزی بود که با حرف اون حل بشه من بهش پول بدم بقیه مشکلاتمم حل کنه. اصن کیه که بتونه مشکلشو تمام و کمال برای یکی دیگه توضیح بده ؟!

هه من  احمق و نگاه کن .