imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

توی این هیاهوی مترو میشه بارها مرد و دوباره سر ایستگاه مورد نظرت زنده بشی....

زندگی و مرگم هم مثل آدمیزاد نیست آخه

با یه قیافه معمولی اونقدر ناراحتیو یاس و بغض و میریزم توی قفسه سینم یا گلوم یا قلبم یا معدم که بعد از چند ساعت یهویی میبینم از یه جاییم زده بیرون این ناراحتیا.

یه دختره داشت با دوستاش بازی میکرد یهویی مامانش داد زد بگیر بشین دیگه هی حرف میزنی و اون دختر تا الان کز کرده کنار مامانش و دوستاش دارن بازی میکنن.

اونور تر یه پسر داره التماس میکنه برای اینکه ازش چیزی بخرن...

از همه اینا بگذریم من یه کارکتر غیر از خودم‌از کجا گیر بیارم برای پس فردا؟

من‌هنوز خودمم درست نمیتونم بازی کنم چه برسه به یه کارکتر دیگه.

اینجوری شد که : دقیقا اون لحظه ای که داشتم ترسمو میگذاشتم کنار و میگفتم خبببب خداروشکر از کنار اتاقم گذشت و حرفی نزد بهم یهویی برگشت و چیزی که نباید میشد شد.

من ترسیدم من لرزیدم اما باید مقابله میکردم چون حورا خونمون بود و چند دقیقه بعد بقیه میرسیدن. من تونستم لبمو گاز بگیرم اونقدر که بوی خون و حس کنم  خیلی زمان نداشتم فقط تونستم برم دستشویی و یکم عر بزنم.

این فاطمه که توی دستشویی وایساده بود خیلی خالی بود دلش روحش حساش خالی بود اونقدر خالی که نمیتونست جلوی چیزیو بگیره. شبا انگار فرصتای خوبین و قدرشونو نمیدونیم.

من یک هیچم...