imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

بزار از یه عصر پر از بارون بهاری بگم.

از دانشگاه زدیم بیرون بارون شدید بود و من درد داشتم و به شدت عصبی بودم ، دلم دردگرفته بود شاید از همون شدت عصبانیت. سوار بی آر تی شدیم یکی از بچه ها باهام بود اون میگفت و منم به زور میخندیدم درواقع نمیخواستم بفهمه حالم بده اما یهویی بدنم شروع کرد به قفل کردن تک تک عضله های بدنم قفل شد پا، دل، دست، صورت... زبونمم قفل شد.


اول آخر دوستم میفهمید حالمو به زور منو کشید بیرون از بی آرتی زیر بارون، بارون و اشک قاطی می اومدن. از شدت ناراحتی  اینکه دوستم این حالمو دیده اشکام بند نمی اومد فقط تایم کوتاه اومد اسنپ و جدا شدن از دوستم مثل مرگ گذشت . 

رسیدیم خونه آروم با اون دستم که یکم عضلاتش باز شده بود درو آروم باز کردم خداروشکر که مامان خواب بود. صاف رفتم روی تختم و سعی کردم ساعت ها زیر پتو باشم تا عضلاتم باز بشن و اشکام تموم.

دلدار

خندم میگیره از چیزی که میخوام بنویسم:)))

دقیقا بعد از اون حالت ماتم گرفته خودم و اتاقم یهویی پیام داد" فاطمه میدونی فردای هم اول هفتس هم اول ماه هم اول فصل بیا یه کار جذاب شروع کنیم"

عجیب یهویی انرژی گرفتم

بعد هی گوش دادم " دلبر که جان فرسود از او...

کار دلم ننشود از او نومید نتوان بود از او

باشد که دل داری کند"