imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

نخوابیدم باز....

بازم همون کابوس انگار شده روتین شبا....

چند وقته شبا قهوه میخورم‌اینطوری دیرتر اونو میبینم دیرتر میرم توی رخت خواب دیرتر عذاب میکشم.

نمیدونم چطوری ذهن مریضمو آروم نگه دارم‌چقدر دووم میارم هیچی نگم‌از فکرام به کسی چقدر دوون میارم که این فکرارو بندازم دور

اینم تموم شد

میدونی اصن نمیفهمم باید بخندم یا گریه کنم

از یه طرف میخوام گریه کنم از طرف دیگه میخوام بگم شرش کم شد....

ولی آخه چطوری اینقدر زود ازدواج کرد 

هیچی نگفت

هیچی نشد

دوستش داره یا نه؟ 

کاش با یکی بشینم حرف بزنم راجبش راحت شم