imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

چراغای چشمک زن

گفته بودم از پنجره اتاقم تا ته تهران و حتی هواپیماها هم معلومه؟


و من هروقت به چراغای چشمک زن ته ته تهران نگاه میکنم گریم میگیره... 

امشب بعد از مدت ها هوای آلوده که چراغای چشمک زن معلوم نبود معلوم شدن و اشکام اومدن...

گاهی فکر میکنم داستان های غمگینی و خوشحالی پشت هواپیماهای در گذر هستن... 

مثلا همین الان یکی از این هواپیماها رو دارم میبینم و فکرمو گره زدم بهش....

این است کابوس این شب های من

از جسمم فاصله میگیرم میام کنار فاطمه میشینم و " چرا همش چند روزه یه فاطمه ناراحت و میبینم ؟ " چرا اصلا به جای درک کردن فاطمه این سوال و دارم ازش؟ "

از جسمم که فاصله میگیرم نمیتونم دیگه فاطمه رو ببینم.

نکنه آسیبی بهش رسوندم که اونم منو تنها گذاشته؟