imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

بعد از مدت ها....

میدونی پارسال که باعث شدم دوستیم از مرتبه صمیمیت به سمت نزول افت پیدا کنه گاهی اوقاتش خیلی خود خوری میکردم که من باعثش بودم و فلان و بهمان . میدونستم واقعیت اینه که من به تنهایی مقصر نبودم ولی خب میشناسی دیگه .... اون موقع ها شرایطم خیلی بد بود احتمالا یادته که چقدر تو خونه اذیت شده بودم ؛ بعد از اینکه توام منو گذاشتی کنار خیلی حس تنهایی بهم غالب شد. شبا تا دیروقت بیدار میشستم زل میزدم به تاریکی و از ترس میلرزیدم ، ترس اینکه نکنه اگر بیدار نباشم کسی بیاد تو خونمون و بقیه عزیزای زندگیمم اتفاقی بیوفته براشون. صبحا زودتر از بقیه بیدار میشدم برای همه صبحانه حاضر میکردم و خودم توی بارون های اون روزا پیاده میرفتم سرپل و از اونجا هم دانشگاه بعد تا دیروقت ترین ساعت ممکن میشستم تو دانشگاه تا نکنه وقتی زود برسم خونه بودنم تو خونه بقیه عزیزامو مثل وقتی که تورو اذیت کردم اذیت کنه. نمیدونم چند ماه اینطوری ادامه دادم ۳ ماه یا ۴ ماه ؟! حتی ماه های اول از شدت نگرانی برای حالت همش زنگ میزدم به مریم حالتو میپرسیدم وقتی آخرین بار بهم گفت رفتین شمال یادمه یه نفس راحت کشیدم و وقتی قطع کردم از شدت خوشحالی که رفتی شمال و خوبه برای روحیت تو حیاط دانشگاه گریم گرفت . باید اعتراف کنم نیلوفر هم به اصرار من باهات قرار گذاشت . البته خب اون چیز خاصی نمیدونست من غیر مستقیم مجابش کردم ببینتت و مطمئن بشه حالت خوبه.

من خودمو مقصر دونستم که حتی تو تنهایی عزاداری کردی.

برام هیچ وقت مهم نبوده که تولدمو دوساله تبریک نگفتی هیچ وقت هم نخواهد بود . تبریک تولد توی اتفاقات این دوسال گم میشن مگه نه؟

بعد از آخرین باری که دیدمت وقتی دیگه فهمیدم دوست نداری منو ببینی درواقع از خودم خیلی عصبی و ناراحت شدم حس میکردم بازم عامل این اتفاقات منم.... اشتباه بودن فکرامو حسامو میدونم. ولی شاید واقعی باشن.نمیدونم اینو فهمیدی یا نه ولی واقعا عصبانیت یا هرچیزی که برداشت کردی واقعیتش با خودم بود نه تو نه تبریک نگفتن نه هرچیز دیگه. من حس شکست داشتم حس عمیق تنهایی.

میدونی چرا حالم اینقدر بده؟ چونکه من تنهاییمو به چیز اشتباهی فروختم . چیزی که میدونستم اشتباهه اما بازم تن دادم به فروختنش و اگر تن نمیدادم کسی مثل علی اتفاقی براش نمی افتاد منم اینقدر که الان افسردم افسرده نبودم.دلم میخواست خودمو مقصر ندونم و تمام سعیم بر این بود ولی بودم درواقع . و این حس و این فکر که توی تمام زندگیم من مقصر بودم و هستم داره منو از پادرمیاره.


به قول تو زندگی خیلی زود تموم میشه و وقتی تموم بشه کسی یادش نمیاره اون روزایی رو که با وجود تمام سختیاش اما تلاش کردم برای اینکه زنده بمونم و بقیه عزیزامم زنده باشن و خوشحال.



دلم هوای اون شبیو کرد که توی اتوبوس بحث سر فوت مادرش بود که رسیدیم به یه کوچه تاریک و مخوف ولی اتوبوس وایساد ، بحث ما نصفه موند و من که به شدت اتوبوس زده شده بودم شروع کردم به قدم زدن توی سرمای عجیب غریب اون کوچه تاریک و اون رفت شام خورد.

و بعدش....

دوباره بحث شروع شد ، دوباره اتوبوس راه افتاد، بارون گرفت ، کل اتوبوس رفت تو خواب و فقط ما دوتا و دوتا مرد دیگه که داشتن با صدای بلند حرف میزدن بیدار بودیم و ما هیچ کدوم دلمون نمیخواست اون راه تموم بشه

اما شد....