imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

?How much sorrow can i take

شده تاحالا اونقدر فکر کنی و اونقدر فکرات خسته کننده و دردناک باشن که بعدش حس کنی حسابی کار یدی کردی و دیگه نا نداری برای هیچ چیزی.؟

هر چند روز یه بار یادم میاد ۲۷ ام تولد زهراس و با استرس به تاریخ روز نگاه میکنم که حداقل بتونم تولدشو سر وقت تبریک بگم حداقل دلشو خوشحال کنم.بعد وقتی میبینم هنوز وقت هست با خودم تکرار میکنم که یادم بمونه تاریخ و.

اما راستش الان حتی تولد مامانم یادم نیست.


یه ماده ای همش میاد توی دهنم و دوباره سر میخوره میره تو معدم چند روزه اینطوری میشم احتمالا از یه روز بعد از این حالتای مزخرفی که اومده سراغم . 


توی دفتر خاطراتم آخرین جمله ای که نوشتم این بود:

هیچ وقت تا این حد حس نکرده بودم تنهایی رو و ناامید نبودم از اینکه تا آخر عمرم تنها خواهم بود.

و توی گوشم فریاد میزد " ابر میبارد و ...."

چمه واقعا؟ 

حاضرم تمام عمرم و بدم اما فقط یه نفر یه بار برای آخرین بار بهم بگه میدونم چقدر زیاد حالت بده میفهمم داری دست و پا میزنی که کسی نفهمه ولی من فهمیدم.