imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

نمیدونم چمه یه جوری همه حسام پیچیده توی همدیگه که اصن باور نکردنی تو فکرم. هوای اتاقم خیلی سرده. یه استرس بدجوری ته دلم داره قلقلکم میده که اصن نمیتونم آرومش کنم.

عذاب وجدانم دارم. انگار تازه فهمیدم.

عذاب وجدان کاری که کردم باهاش پیام هایی که داشتیم که الان فقط در حد اس ام اس مونده. نمیدونم حتی چه طور آدمی ام در برابرش. این همه سردرگمی و پیچیدگی یکم داره عصبیم میکنه مثلا سر یه قضیه خیلی کوچیک ساعتها با مامان بحث میکردم . دردمو نمیتونم به کسی بگم و همش دارم فکر میکنم که نکنه درست میگفت اون آقا و نکنه بحث سر همین قضیه باشه دقیقا همین که من دارم یه مشکل گنده از درونمو میکشم بیرون و بدون که متوجه باشم بهش بها میدم. 

دلم میخواد همه چیز تموم بشه از خواب بیدار شم و هیچ آدم جدیدی تو زندگیم وارد نشده باشه و مثل قبل دست و پنجه نرم کنم با مسائل قبلیم و الان دقیقا وسط مراسمم باشم. ولی میدونی بی فایدس اگر اون اتفاق افتاده بود هیچ وقت خودمو نمیخبشیدم برای اینکه کنار کسیم که دوستش ندارم. 

باید دوستش داشته باشم.

داشتم فکر میکردم این همه برف حتی میتونه سیاهی کلاغ هارو هم بپوشونه. بعد یادم افتاد اکثر پرنده ها کوچ کردن توی این سرما ولی هنوزم یه دسته های کمی از پرنده تو آسمون شهر دارن پرواز میکنن اینا احتمالا از جریان همیشگی زندگیشون جا موندن. بعد یهویی دلم یه رمان آبکی ولی از اونایی که حسابی نوستالژیه دلم خواست از اونایی که میخونی بعد میبینی نوشته پنجره روبه رویی اتاق دختره اتاق پسرس. ولی ما خیلی فاصله داریم باهم.در حدی که بعد از این همه مه حتی دیده نمیشه اون سر شهر که اون هست. حالا از همه اینا بگذریم روزای برفی ای که مثل امروز هیچ هیجان خاصی مضاف بر برف نمیشه خوب نیستن.

هیجان مضافی نیست حتی بی حوصلگی هم هست.