imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

عجیب ترین شنبه عمرم

امروز فرارسید....

اینکه آخر امروزم مثل الان ذوق و شوق دارم برای گذروندن امروز و اصلا نمیدونم هیچ ایده ای راجبش ندارم و نمیخوامم بهش فکر کنم فقط یه چیز میدونم اونم اینه که توی دلم به طرز عجیبی حس دلتنگی رخنه کرده. عجیب و غریبم.

خلاصه که من کتاب مردم نگاری سفر و پیدا نکردم اما بازم دارم میرم همایش حتی با اصرار دارم میرم همایش.

و حتی بعدشم دعوت شدم به یه کلاس عجیب....

برسد به گوش حسین

برسد به گوشش که فاطمه توی این بارون تند تهران بدون لباس گرم و کفش مناسب درحالیکه کل جوراباش و آب بارون و گل فراگرفته بود تمام کتاب فروشی های اطراف خونشونو گشت  ولی کتاب مردم نگاری سفر رو پیدا نکرد برای شنبه.

بنابراین روی آورد به سایت ها و از تمام سایت ها قسمت ها و خلاصه هایی از کتاب و پیدا کرد و همرو اونقدر خوند که حفظ شد و حسین گفت نگرد ، نخون ، فقط بیا ولی فاطمه گشت و خوند و خیس شد:))))))