ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
امروز فرارسید....
اینکه آخر امروزم مثل الان ذوق و شوق دارم برای گذروندن امروز و اصلا نمیدونم هیچ ایده ای راجبش ندارم و نمیخوامم بهش فکر کنم فقط یه چیز میدونم اونم اینه که توی دلم به طرز عجیبی حس دلتنگی رخنه کرده. عجیب و غریبم.
خلاصه که من کتاب مردم نگاری سفر و پیدا نکردم اما بازم دارم میرم همایش حتی با اصرار دارم میرم همایش.
و حتی بعدشم دعوت شدم به یه کلاس عجیب....
برسد به گوشش که فاطمه توی این بارون تند تهران بدون لباس گرم و کفش مناسب درحالیکه کل جوراباش و آب بارون و گل فراگرفته بود تمام کتاب فروشی های اطراف خونشونو گشت ولی کتاب مردم نگاری سفر رو پیدا نکرد برای شنبه.
بنابراین روی آورد به سایت ها و از تمام سایت ها قسمت ها و خلاصه هایی از کتاب و پیدا کرد و همرو اونقدر خوند که حفظ شد و حسین گفت نگرد ، نخون ، فقط بیا ولی فاطمه گشت و خوند و خیس شد:))))))