imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

علاقه و غریزه اجتماعی

نیچه: انسان در رابطه اش با دیگر انسان ها به علاقه ای دیگر از مجموع احسای هاب علاقه میرسد که برگرفته از خود اوست و با آن قلمروی حس علاقه را به میزارن زیلدی وسعت میبخشد. شاید انسان ها بسیاری از امور و این حس را از حیواناتی داشته باشند که مفهوم علاقه را حین بازی باهم و به خصوص بازی مادر با فرزند خویش فرامیگیرند . از این رو به آنوروابط جنسی اهمیت زیادی داده میشود که در آن هر مردی تقریبا به هر زنی یا برعکس، شکلی از علاقه را نشان میدهد و این احساس علاقه بر پایه ی روابط انسانی معمولا به انسان حالتی بهتر میبخشد ، شادی های مشترک و لذت از علاقه به یکدیگر این حالت را متعالی تر میکند و به هر فرد اطمینان و شجاعت بیشتری میبخشد ، بدبینی و حسد را از بین میبرد ، زیرا خود فرد احساس خوبی دارد و احساسش نسبت به دیگران نیز چنین است. شیوه های همسان علاقه ،تخیل و حس مشترک، حس همسانی را پدید می آورد و این حس درست همان حالت رنج مشترک ، همان طوفان ها ، خطرها و دشمنان مشترک را دارد. بر همین اساس احتمالا قدیمی ترین پیمان بین افراد بشر پدید امده و هدف آن نابودی مشترک و دفاع در برابر عدم علاقه ی خطرناک در جهت حفظ منافع فردی است . از این روست که غریزه اجتماعی از علاقه پدید می آید."

از این غریزه اجتماعی و علاقه ی ناشی از اون متنفرم در تمام حالت هام متنفرم. و هنوزم بعد از ماها دارم فکر میکنم چقدر آدمای چرتی دور جمع کردم که وقتی از نیلوفر میپرسم چرا باهام دوست شدی با حالت مسخره ای میگه : خنده هات باحالن.  از اونم متنفرم.

خرابه

یه جایی توی زندگی وجود داره که من اسمشو گذاشتم" خرابه" اینجا همون قسمتیه که نفرتت به حد زیادی شدت گرفته ، به خودت اومدی دیدی هرچی رشته کرده بودی پنبه شده و تو داری هدر رفتن زحمتاتو نگاه میکنی فقط، حالت تهوع صددرصد از خصوصیات بارز این دورس. معنی تموم شدن و به سخت ترین حالتش توی این دوره درک میکنی. بعد هی از خودت میپرسی یعنی تموم شد؟!

فریاد آخرش خیلی مهمه که با صدای بلندت از همونایی که سر تمرینا کل صداتو میندازی توی دهنت داد میزنی "تموم شد حکایت ما" 

کاشکی میتونستم روز آخر زندگیم یه آرزو بکنم که برآورده بشه بعد حتما آرزو میکردم زندگیشو بهم نشون بدن و من فقط ببینم چطوری گذشته براش! یا شایدم میخواستم یه بار دیگه فقط بهم از همون لبخندا بزنه همونایی که وقتایی که استرس و حس غریبی میکردم میزد و تموم میشد همه حسای بدم. 

توی این دوره خرابه زندگیم دارم آب میشم فکرای رفتنم و برنامه هام یه طرف مغزمه یه طرفش اینه که خودمو بچلونم تا چیزی نگم چیزی نشون ندم به کسی از حال بدم  یه طرف دیگش اینه که کلی باید درس بخونم تا بتونم برم یه طرفش اینه که اگر نتونم برم نفس نمیتونم بکش توی تنهایی پر از شلوغی این شهر و این هوا یه طرف دیگه ذهنم مشغول هضم کردنه.