imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

مجبوریم به امیدوار بودن .

و حتی مجبوریم که برای تک تک لحظه های زندگی که تنها موندیم برنامه داشته باشیم از قبل. میدونم نگفته بودم ولی فکر کنم بعد از این تصمیم جدی بگیرم برای رفتنم از ایران. برای همیشه نه یعنی فعلا نه. اما گاهی توی اون شهری که هواش مانع نفس کشیدنت میشه کنار آدمایی که نمیفهمن اگر حرفی نزنن تو راحت تری و خیلی چیزای دیگه بهترین کار اینه که تو جدا بشی.

بیایم راجب غمگین بودن این تصمیمم حرفی نزنم ذاتا فکر نکنم که اینجا کسی براش غمگین باشه این موضوع یا بخواد اون قسمتشم بدونه. غریبه بودن پیش دوستایی که فکر میکنن آشنایی پیششون خیلی چرته .

بارون دلگیر

از کلاس که اومدم بیرون بدون لباس گرم یه راست رفتم سمت حیاط دانشکده بدجور دلم گرفته بود ، یکم اجازه دادم به خودم تا توی سرمای حیاط و مه و بارون اشکم بیاد بلکه سبک بشم. درهرصورت گریه جزوه احساسات طبیعی آدمه. بعد از اینکه یکم بهتر شدم و چندتا نفس عمیق کشیدم فکر کردم چقدررررر دلم برای تکتم تنگ شده که مثلا الکی بغلش کنم هیچیم نگم ولی اون بفهمه دردمو، ولی هیچی نگه. 

فکرشو بکن یه روز برام از دور زدن دوستاش میگفت که حوصلشونو نداره و میپیچونه که نره باهاش بیرون. حالا خیلی خوب حس میکنم نسبت به منم همینه مدت هاست دوست نداره ببینتم. خلاصه که امروز تموم شد با وجود اون همه سختی با وجود اینکه حتی از شدت حال بد کیف پولمو جا گذاشته بودم با وجود این گریه های بی اراده ولی تموم شد.

حالا بیحال افتادم رو تختم و دارم نیرو جمع میکنم برای اینکه برم مسواک کنم و بیام بخوابم چون نای بیدار بودن ندارم دیگه.