imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

این مدتی که گذشت کلا برای اینکه خیلی رها نشم توی اتفاقات خیلی قوی رفتم جلو. انگار تازه فهمیدم چی میخوام از زندگیم بعد از اون اتفاقایی که افتاد آروم آروم اتفاقات و کنار هم گذاشتم .

متنفر شدم، دلخور شدم، و دوباره از نو شروع کردم به خیالبافی برای آینده. 

بزرگ تر شدم درس گرفتم تجربه کردم و حتی میشه گفت آروم تر شدم .و مهم تر از همه اینا خیلی قوی تر شدم. 

بعد به مرور زمان یه اتفاق خیلی بزرگ توجهمو جلب کرد. اونم این بود که ایمان توی ته ته قلبته . اون لحظه ای خیلی اتفاقات بدی برات می افته اگر ایمان داشته باشی ته قلبتو قوی کردی اونوقته که برمیگردی به قلبت نگاه میکنی و ایمان باعث میشه امید توی زندگیت راهتو روشن کنه. 

من اینجوری به راهم دارم‌ادامه میدم. آینده رو سپردم دست اهلش اما الانمو خودم حداقل خراب نمیکنم.

خواستم اینجارو ببینم بره پی کارش انگار بهش احتیاج ندارم

نه کسی به من کاری داره نه من به کسی .

یه چیزی فقط هست که مانع شد ار این کارم. شاید تنهای راهی باشه که گاهی حال بعضیارو بدونم. 

ولی خب میدونم که تا چند وقت دیگه همه چیز اونقدر عادی میشه که اینجا بسته میشه