imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

تغییر دقیقه نودی

دیشب یکی از اون شبایی بود که خواب دیدم . از اون خوابایی که دلم میلرزه بخوام‌ زنگ بزنم، بخوام حالشو بپرسم. حتی شاید آخرین باری باشه که حالشو میپرسم.

ولی زنگ‌نزدم‌بزنمم چیزی ندارم بگم.

نمیزنم.

یه بارم من‌ بیخیال باشم ، بیخیال اینکه آخرین باره یا نه؟! همون اخم همون حس همون آشفتگی اما من.... همون فاطمه.

اینبار همون نمیمونم. اینبار حتی شده برای آخرین بار یکی دیگه میشم شاید فقط برای تنوع شایدم قصد و غرض خاصی دارم.


اومد گوشیمو گرفت و مثل این بچه ها اصرار کرد میخوام شوخی کنم باهات زنگ بزنم به علی فوت کنم قطع کنم.

اولش شوخی بود خب با اینکه هیچ وقت این کارو نه با کسی میکنم نه خوشم میاد باهام بکنن ولی خندیدم از شانس خوبم برنداشت. به زور از دستش گرفتم گفتم خب برنداشت بسه خندیدیم. اما دست بردار نبود . علی خودش زنگ زد اصرار که اگر برنداری دیگه باهات دوست نیستم. برنداشتم و به خنده گفتم نباش. ولی اون خیلی جدی کیفشو برداشت و راه افتاد اون یکیم که خیلی دخالت نمیکرد تو کارمون کیفشو گذاشت پیش من و افتاد دنبالش پنج دقیقه منتظر موندم اما خیلی دور شده بودن خندیدم و با خودم گفتم از همون بازیای مسخرشه. کیف اون یکیم برداشتم خودمو به هر زحمتی بود رسوندم بهشون اومدم با شوخی تموم کنم اما خیلی جدی گفت زنگ میزنی بهش فوت کنم؟ گفتم نه گفت پس نیا سمتم و دوباره جلو جلو رفتن. یکم وایسادم یکم نگا کردم و از مسخره بودن ماجرا حرصم گرفت دستشونو انداخته بودن گردن همدیگه و میخندیدن گوشیو کردم تو جیبم و نشستم روی صندلی . اون درد و حالت تهوع چندین ساعت پیش بیشتر شده بود کل سرم و کل گلوم و چنگ میزدن. اون یکی اومد جلو برای اصرار که زنگ بزن ناراحت شده. از این همه بچه بازی حالت تهوعم بیشتر شده بود  گفتم شما برین خونه من خودم جدا میام. همونطور که اون اصرار میکرد و من انکار با حالت عصبی ای که انگار من این بچه بازیو شروع کردم اومد جلو و گفت پاشین بریم بسه دیگه.

و اینجا من حس کردم غریبم اونقدر غریبه که حتی اگر کل جزئیات زندگیمم بدونن دقیقا همین آش و همین کاسه.