imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

امروز نیلوفر بالاخره قضیه رو فهمید. یعنی یهویی وایساد وسط مترو گفت" دیگه وقتش رسیده بگی چی شده" و من ناخداگاه قلبم فشرده شد و به زور بغض گنده ای که گیر کرده بود وسط گلومو قورت دادم و رد زخمش دردآور ترین چیزی بود که تاحالا حس کردم.وقتی از مترو پیاده شدیم خودمو ازش دور کردم و سعی کردم با سرگرم شدن و نگاه به مردم اثرات این بغضو از بین ببرم . معلوم بود داره این پا و اون پا میکنه وقتی وایسادیم بغلم کرد و فک کنم دیگه هیچی اختیارش دست من نبود نه اشکای من نه اون نه لرزش پام نه.....

سردردام به قدری شدن که هر سربرگردوندنم یا هر از پله بالا پایین رفتنم دوران میاد سراغم. 

Electicity

میگفتی اگر توی اون دوره ای از زندگیت باشی که گیر بدی به آهنگای آناتما یعنی وضع خرابه. راست میگفتی....

مثلا اون پنجره طبقه سوم رضویه که بارون  بهار زده بود بهش و یادم نیست دقیقا درگیر کدوم درد بودیم ولی همون الکریسیته که اونجا خوندی:))) خندم و نگاه نکن پشتش گریس. اما هنوزم وقتی مثل الان گوشش میدم انگار دم همون پنجرم.