ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
توی همین پارک بغل بزرگراه کردستان نشسته بودم و عمیقا بغض میکردم و گاهی اشکم میومد و به رفت و آمد ماشینا خیره بودم.
قضیه این بود که از وقتی قرصای اعصابو گذاشتم کنار دوباره مثل قبل شدم و خودم خیلی خوب حسش میکنم که وجود اونا فقط یه مانع کاذب بود . اما عجیب خوب بودن.( البته اگر قسمت سرگیجه و سردرداشو فاکتور بگیرم)
الان به قدری عصبیم که دلم میخواد همرو بزنم، دلم میخواد بازم مثل همون روزا ضجه بزنم و فریاد بزنم.
اما نمیزنم ساکت بغض میکنم و عصبی میشم روی مامان و بابا یا بقیه آدما . حتی شاید بخوابم.
اون لحظه استرس و عذاب وجدان ناشی از بد بودنم تمام وجودمو گرفته بود.
و این لحظه .... تنهایی