imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

شده توی لحظه ی زنده بودنت بمیری؟

اون لحظه ای که حس میکردم زندم و بیدارم از دم‌تشک دستم بی جون شد و افتاد پایین. بی حال فقط دستم و برگردوندم روی تشک و چشامو بستم تا یادم بره.

اما حتی اگر گاهی یادم بره فراموشش نمیکنم.

در حالت ترک



توی همین پارک بغل بزرگراه کردستان نشسته بودم و عمیقا بغض میکردم و گاهی اشکم میومد و به رفت و آمد ماشینا خیره بودم.

قضیه این بود که از وقتی قرصای اعصابو گذاشتم کنار دوباره مثل قبل شدم و خودم خیلی خوب حسش میکنم که وجود اونا فقط یه مانع کاذب بود . اما عجیب خوب بودن.( البته اگر قسمت سرگیجه و سردرداشو فاکتور بگیرم)

الان به قدری عصبیم که دلم میخواد همرو بزنم، دلم میخواد بازم مثل همون روزا ضجه بزنم و فریاد بزنم.

اما نمیزنم ساکت بغض میکنم و عصبی میشم روی مامان و بابا یا بقیه آدما . حتی شاید بخوابم.

اون لحظه استرس و عذاب وجدان ناشی از بد بودنم تمام وجودمو گرفته بود.

و این لحظه .... تنهایی