imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

یه سمت گوشم آهنگ پخش میکرد اونیکی سمتش که خراب بود سخنرانی روحانیو پخش میکرد از رادیو ماشین.

امروز یه عالمه ازدمبانی فلسفه برای کودکان رو خوندیم و توی خوندن یه عالمه یاد گرفتیم و توی عمل اونقدر مثل ار تو گل گیر کردیم که من و نیلوفر عصبی شدیم و نیلوفر از اون خنده عصبیاش رفت سر کلاس و تمومش نمیکرد.

ساعت پنج و نیم عصر بعد از تقریبا ۱۰ ساعت فلسفه کودک خوندن دو ساعت توی ترافیک موندیم و اونقدر عصبانیت و آلودگی بهمون فشار آورد که پیاده از ونک رفتیم میرداماد از میرداماد رفتیم شریعتی و جنازمون رسید خونه.

اما میدونی در اصل قسمت قشنگش از اینجا شروع شد که وقتی اینقدر خسته رسیدی و دلت دو کلمه حرف میخواد و کوفت و زهرمار با این کارو بکن و اون کارو نکن های خونه مواجه میشی و آخرش میشه بحث و ناراحتی.

دلم میخواد فردا پشت پا بزنم به پولم و علاقم و دیگه روی نحس هیچ کدوم از بچه های اون کلاسو نبینم