imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

این هفته اومدم هی از دیدن دوباره عارفه بعد از دوسال که لندن برگشته بگم و ذوقی که کردم برای دیدنش ولی اونقدر نگفتم تا امروز یکی از بدترین روزای عمرمو تجربه کردم.


دیشب خواب واقعیت امروزو دیدم و این بدترش کرده


دختر سرایدار ساختمونمون امروز خودکشی کرد تو ساختمون خودشو پرت کرد پایین. و ....

میدونی از شدت بغض و حال بد نمیدونم چیکار کنم. ؟!

سرم داره میترکه حالت تهوع دارم و دلم میخواد نبوده باشه این اتفاق .

این پستم پاک میکنم که چون هیچ ثبتی از این اتفاق و نمیخوام بپذیرم

راه نفسم بستست

نفسم بند میاد از این حال و روزم....

کم پیدا میشه که یه آهنگ تو باشی .... گوش بدی و با هر یه جملش اشک بریزی.... نمیدونم چرا نمیدونم چطوری فقط میدونم هی خیره میشم به ته تهران به پرواز هواپیماهای فرودگاه امام هی پلی میکنم هی اشک میریزم و یهویی بی صدا ضجه میزنم ....

بعدش‌حالم بهتر نیست بعدش نفس نمیتونم بکشم .

راه نفسم بستست .

حرفم نمیزنم .

با کی‌حرف بزنم که؟!

راه نفسم‌بستست.