imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

کاش قبل دیر شدن ببینی منو

کاش میدیدی چقدر تنهام

خیلی زیاد دلم میخواست یکم از دردمو بگم بهت یکم از این حجم معده درد و گریه های یواشکیم یکم از این حجم تنفرم از منا یکم از حالت تهوعم کم بشه. 

ولی نمیخوای ببینی نمیخوای بگم .منم محکومم به انتخابی که هرچی بهش بیشتر فکر میکنم بیشتر دلم میگیره ولی واردش میشم یه روز از اون یه هفته ای فرصت داشتم گذشته و من نمیتونم باور کنم که آخری نداشته اونقدر نوشته هامو تار میبینم که مطمئنم از توشون یه عالمه اشتباه میگیرین.

چاره ای ندارم جز اینکه تن بدم به این کاردلم نمیخواد با کسی حرف بزنم حتی دلم نمیخواد به کسی بگم حالم چقدر بده. 

فقط دلم میخواست بگم که شاید یه روز خودمو نبخشم بخاطر تصمیم این روزام و اینکه این روزا خودمو حسابی گم کردم نمیتونم خودمو پیدا کنم . افتادم ته یه چاه تاریک و از بیچارگی نشستم گریه میکنم.

این روزاهم میگذرن آره ولی آخر ابن روزا یه تصمیم میمونه که میتونه تا آخر عمرم منو پشیمون کنه

اونقدر تنها و بیچاره که خواهرمم به نفع خودش به اسم من هر کاری میکنه.

حتی هیچ کس از اوضاع و احوالم خبر نداره.

این آخرین سکوی پریدنه بعد از این سکو اگر نپرم تنهاییه