imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

خرابه

یه جایی توی زندگی وجود داره که من اسمشو گذاشتم" خرابه" اینجا همون قسمتیه که نفرتت به حد زیادی شدت گرفته ، به خودت اومدی دیدی هرچی رشته کرده بودی پنبه شده و تو داری هدر رفتن زحمتاتو نگاه میکنی فقط، حالت تهوع صددرصد از خصوصیات بارز این دورس. معنی تموم شدن و به سخت ترین حالتش توی این دوره درک میکنی. بعد هی از خودت میپرسی یعنی تموم شد؟!

فریاد آخرش خیلی مهمه که با صدای بلندت از همونایی که سر تمرینا کل صداتو میندازی توی دهنت داد میزنی "تموم شد حکایت ما" 

کاشکی میتونستم روز آخر زندگیم یه آرزو بکنم که برآورده بشه بعد حتما آرزو میکردم زندگیشو بهم نشون بدن و من فقط ببینم چطوری گذشته براش! یا شایدم میخواستم یه بار دیگه فقط بهم از همون لبخندا بزنه همونایی که وقتایی که استرس و حس غریبی میکردم میزد و تموم میشد همه حسای بدم. 

توی این دوره خرابه زندگیم دارم آب میشم فکرای رفتنم و برنامه هام یه طرف مغزمه یه طرفش اینه که خودمو بچلونم تا چیزی نگم چیزی نشون ندم به کسی از حال بدم  یه طرف دیگش اینه که کلی باید درس بخونم تا بتونم برم یه طرفش اینه که اگر نتونم برم نفس نمیتونم بکش توی تنهایی پر از شلوغی این شهر و این هوا یه طرف دیگه ذهنم مشغول هضم کردنه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.