imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

داشتم فکر میکردم این همه برف حتی میتونه سیاهی کلاغ هارو هم بپوشونه. بعد یادم افتاد اکثر پرنده ها کوچ کردن توی این سرما ولی هنوزم یه دسته های کمی از پرنده تو آسمون شهر دارن پرواز میکنن اینا احتمالا از جریان همیشگی زندگیشون جا موندن. بعد یهویی دلم یه رمان آبکی ولی از اونایی که حسابی نوستالژیه دلم خواست از اونایی که میخونی بعد میبینی نوشته پنجره روبه رویی اتاق دختره اتاق پسرس. ولی ما خیلی فاصله داریم باهم.در حدی که بعد از این همه مه حتی دیده نمیشه اون سر شهر که اون هست. حالا از همه اینا بگذریم روزای برفی ای که مثل امروز هیچ هیجان خاصی مضاف بر برف نمیشه خوب نیستن.

هیجان مضافی نیست حتی بی حوصلگی هم هست.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.