imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

نمیدونم چمه یه جوری همه حسام پیچیده توی همدیگه که اصن باور نکردنی تو فکرم. هوای اتاقم خیلی سرده. یه استرس بدجوری ته دلم داره قلقلکم میده که اصن نمیتونم آرومش کنم.

عذاب وجدانم دارم. انگار تازه فهمیدم.

عذاب وجدان کاری که کردم باهاش پیام هایی که داشتیم که الان فقط در حد اس ام اس مونده. نمیدونم حتی چه طور آدمی ام در برابرش. این همه سردرگمی و پیچیدگی یکم داره عصبیم میکنه مثلا سر یه قضیه خیلی کوچیک ساعتها با مامان بحث میکردم . دردمو نمیتونم به کسی بگم و همش دارم فکر میکنم که نکنه درست میگفت اون آقا و نکنه بحث سر همین قضیه باشه دقیقا همین که من دارم یه مشکل گنده از درونمو میکشم بیرون و بدون که متوجه باشم بهش بها میدم. 

دلم میخواد همه چیز تموم بشه از خواب بیدار شم و هیچ آدم جدیدی تو زندگیم وارد نشده باشه و مثل قبل دست و پنجه نرم کنم با مسائل قبلیم و الان دقیقا وسط مراسمم باشم. ولی میدونی بی فایدس اگر اون اتفاق افتاده بود هیچ وقت خودمو نمیخبشیدم برای اینکه کنار کسیم که دوستش ندارم. 

باید دوستش داشته باشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.