imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

آخر داستان

همیشه نمیشه به اونی که میخوایم برسیم.

راستش من امروز رفتم معذرت خواهی کردم بخاطر رفتارای اشتباهم با اعضای خانواده ( رفتارای اشتباهی که ناشی از یه افسردگی خیلی اعصاب خورد کن بود) و این حرفای توی پرانتزو نمیدونه کسی و نگفتم بهشون.  بعدشم در کمال ناباوری خودم گفتم سعی میکنم از فهیمه متنفر نباشم ( درحالیکه هستم)

این کارارو انجام دادم بخاطر اینکه در حال حاضر امیدی به آینده روشن ندارم ولی دلم نمیخواد زندگیم با وجود یه سری رفتارای زننده که همیشه اطرافیانمو ازم دور میکنه تموم بشه.

و آخرش مامانم روز تولدش ناراحت باشه.

قضیه اینه که بازم کسی منو درک نکرد و هرچی گفتم و پای خیال پردازی و وهمم دونستن. 

ولی  مهم نیست همش میگذره.

میدونی قضیه چیه؟

من خواستم به ملیکا بفهمونم تو زندگیش نمیتونه به هرچیزی برسه.

ولی امیرعلی حرف درستی بهم زد گفت: تو آدم بی ارزشی هستی.


و خب در نهایت این حجم از نفهمیده شدن توسط آدما قلبمو به درد میاره