imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

دلم هوای اون شبیو کرد که توی اتوبوس بحث سر فوت مادرش بود که رسیدیم به یه کوچه تاریک و مخوف ولی اتوبوس وایساد ، بحث ما نصفه موند و من که به شدت اتوبوس زده شده بودم شروع کردم به قدم زدن توی سرمای عجیب غریب اون کوچه تاریک و اون رفت شام خورد.

و بعدش....

دوباره بحث شروع شد ، دوباره اتوبوس راه افتاد، بارون گرفت ، کل اتوبوس رفت تو خواب و فقط ما دوتا و دوتا مرد دیگه که داشتن با صدای بلند حرف میزدن بیدار بودیم و ما هیچ کدوم دلمون نمیخواست اون راه تموم بشه

اما شد....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.