imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

اینجوری شد که : دقیقا اون لحظه ای که داشتم ترسمو میگذاشتم کنار و میگفتم خبببب خداروشکر از کنار اتاقم گذشت و حرفی نزد بهم یهویی برگشت و چیزی که نباید میشد شد.

من ترسیدم من لرزیدم اما باید مقابله میکردم چون حورا خونمون بود و چند دقیقه بعد بقیه میرسیدن. من تونستم لبمو گاز بگیرم اونقدر که بوی خون و حس کنم  خیلی زمان نداشتم فقط تونستم برم دستشویی و یکم عر بزنم.

این فاطمه که توی دستشویی وایساده بود خیلی خالی بود دلش روحش حساش خالی بود اونقدر خالی که نمیتونست جلوی چیزیو بگیره. شبا انگار فرصتای خوبین و قدرشونو نمیدونیم.

من یک هیچم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.