ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
اینجوری شد که : دقیقا اون لحظه ای که داشتم ترسمو میگذاشتم کنار و میگفتم خبببب خداروشکر از کنار اتاقم گذشت و حرفی نزد بهم یهویی برگشت و چیزی که نباید میشد شد.
من ترسیدم من لرزیدم اما باید مقابله میکردم چون حورا خونمون بود و چند دقیقه بعد بقیه میرسیدن. من تونستم لبمو گاز بگیرم اونقدر که بوی خون و حس کنم خیلی زمان نداشتم فقط تونستم برم دستشویی و یکم عر بزنم.
این فاطمه که توی دستشویی وایساده بود خیلی خالی بود دلش روحش حساش خالی بود اونقدر خالی که نمیتونست جلوی چیزیو بگیره. شبا انگار فرصتای خوبین و قدرشونو نمیدونیم.
من یک هیچم...