imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

سرم و معدم باهم دیگه ناجور ریختن رو هم که منو از پا دربیارن بعد جالبیش اینجاس که دوتایی قلبمو انتخاب کردن که باهم بزنن به قلبم اونجا هم به تنهایی کافیه برای بدبخت کردن آدم.

ملیکا امروز از پله ها خورد زمین سرش رفت توی تیزیه کنار پله ها و طوری روی پیشونیش جر خورد که حتی نوشتن دربارشم‌حالمو بد میکنه. بخیه زدن و الان بهتره اما خب شوک بزرگی بود.

یکی از بدترین صحنه هایی بود که تو عمر دیدم و بخاطر اینکه خیلی جدی نبود اتفاق اونقدر از خدا ممنونم که حد نداره.

بقیه اش مهم نیست اینکه امتحان دارم و نشد بخونم اینکه همه کارایی که امروز داشتم موند اینکه الان سر درد و دل درد و اینا دارم اصن مهم نیست فقط خداروشکر

دلتنگی

دلتنگی ، چشم و دهن و دماغ و دست و پا نداره. یعنی هیچ گونه شکل خاص و یکنواختی نداره همیشگیه هست و تو نمیتونی جلوشو بگیری. هیچ وقت کمرنگ نمیشه هیچ وقت از بین نمیره فقط میتونی فراموش کنی دلتنگیتو که خب فراموشی هم توی زمان های مشابه دوباره یادآوری میکنه.

وقتی دلتنگی شدت بگیره توی خواب و بیداری اول از همه قلبتو فشار میده. اگر قلبت زیاد فشار میاره یعنی دلتنگی.

قلبت که فشار داشته باشه چند تا حالت بیشتر نیست یا از طریق چشمت توی ظاهرت معلوم میشه، یا دست میزاره روی کشنده ترین قسمت های بدنت و بهشون آسیب وارد میکنه مثلا برای من یکی از کشنده ها سره دست میزاره روی سرم و از همون یه نقطه هایی که به تمام سرم میرسه میشه.

اینارو گفتم که بگم دلتنگم.