imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

یه شلوار گشاد پاش بود و یه بلیز راحت و گشاد یه کلاهم کج گذاشته بود سرش . 
توی رویام‌میرسیدم بهش اگر که وسط شب نمیپریدم از خواب از بی نفسی و بی آبی.
چشامو بستم و ادامه نداشت این حکایت.
ببین آب رودخانه تا کجاها پیش رفته تهشون معلوم نیست . ببین کوه ها چقدر محکم وایسادن انگار هیچی قادر نیست تکونشون بده. نگا ابرارو امروز پخش بودن توی آسمون بدون هیچ هدفی . نگاه سبزی های روی درختارو خودشون خبر ندارن که چقدر وقتی سبز میشن قشنگ میشن و قشنگ میکنن همه جارو.
 نگاه اشک هارو گرمن و سنگین اونقدر گرم و سنگین که توشون همه حس ها، همه حرفا جمع میشه .

His dark material

نشستم کنار پنجره و از بوی بارون امشب و صدای قشنگش لذت میبرم. دارم فکر میکنم چند ساعت پیش با بچه ها چقدر گفتیم و خندیدیم و چقدر وقتی برگشتم خونه نگرانی و استرس و از اتفاقاتی که افتاده رو سرم خراب شد.

مامان میترسه که منا با خودش کاری بکنه. چرا ما همیشه با مشکلات منا زندگیمون پر از غم و غصه میشه ولی هشتاد درصد مواقع هیچ کس روحشم خبردار نمیشه من توی چه حالیم؟

چرا منا اینقدر لوسه و اینقدر نمیدونه باید کدوم راهو بره تا به مقصد درستی برسه؟ 

با همه این چرا ها آخرشم دلم میخواد فقط همه چیز ختم بخیر بشه. 

امشب توی حیاط مدرسه وقتی کنار زهرا خیره شده بودیم به آسمون داشتم فکر میکردم که هوا چقدر صافه حتی ستاره ها هم پیدا بودن. وقتی رسیدم خونه بارون اومد... 

زندگی همینقدر یهویی و متفاوته. 

بارونشم قشنگه :)))))