imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

نیلک ازم پرسید : هنوز بهش فکر میکنی؟

واقعا بهش فکر نمیکنم اما...

چرا قبلم در مواجه باهاش انگار یه زخمه که یهو دهن باز میکنه؟! 

چرا امروز اینقدر عمیق زخمش باز شد .؟ میخکوب شدم. تماااااام انرژیم رفت .

چرا واقعا؟!

از حسم متنفرم ، ولی یه بخش وجودم میگه که با احساست اینطوری برخورد  نکن ، نکش احساستو نه بخاطر اون بخاطر خودت بخاطر احساست . و یادت بیار که چیکار کرد.

اونقدر محلت نزاشت که خودش بهت بگه داره ازدواج میکنه. 

امشب بعد از مدت های واقعا از ته دلم میخواستم‌اینجا بنویسم .

دو بعد زمین تا آسمون زندگیم

گفته بودم هر از چند گاهی عادت دارم برگردم به نوشته هایی ناشی از چند لحظه کوتاه از زندگیم نگاه کنم ؟ نگاه کنم تا بستجم چقدر اون فاطمه قبلی ام هنوز. و میدونی با اینکههههه میخوام تغییر کنم اما اگر خیلی تغییر نکرده باشم‌انگار از ثبات تفکراتم خوشحال میشم . 

یه وقتایی خودمو توی یه دنیای کاملا فانتزی تصور میکنم . یه دشت سبز مثلا با یه پیرهن گل گلی یه سبد برمیدارم میرم یه دسته گل رنگی رنگی میچینم برای اتاقم . بعد با لباس ورزشی میرم تو دشت میدوم . بعد شاید مثلا کلاس درس بچه ها باشه و من باید بهشون یاد بدم چطوری فکر کنن .

بعضی وقتام توی تلخی واقعیت زندگی خفه میکنم خودمو...