imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

خستگی داره کار خودشو میکنه. تنهایی همیشه برام خیلی ترسناک بوده اره یادگرفتم که باهاش کنار بیام ولی هنوزم اونقدر ترسناک هست که همه این اتفاقا ترسمو بیشتر کنه.

ترسناکه برای هیچی بهت بگه نه میخوام دیگه صداتو بشنوم نه صورتتو ببینم. 

امروز برای اولین بار توی کل عمرم خون دماغ شدم و فکر کردم که بدنم دیگه برای مقابله با ترسام راهی نیست که نرفته باشه.

از تمام این اتفاقات ترسناکتر این گریه وانموندست که نمیفهمم چطوری باید بندش بیارم تا بتونم بلند شم تا بتونم برای خودم و زندگیم یه کاری بکنم بدون اینکه هیچ اشکی از چشمم بیاد. نفس کشیدنمم گریه داره....

باور کن که هیچ جای این دنیای کثیف ، این دنیای ظالم ، این دنیای بی رحم با همه کثیف بودن و ظالم بودن و بی رحم بودنش به هیچ پدر و مادری تحت هر شرایطی این حقو نداده که دستشون روی بچه هاشون بلند بشه این حقو ندادن . هیچ جا....

فک کنم سخت ترین لحظه همونجاییه که میفهمی به عنوان یه بچه ارزشی برای پدر و مادر نداشتی .

و این شد دومین بار  توی این هفته کوفتی که من از شدت ترس نفسم بند اومد و نتونستم نفس بکشم. و هی دلم خواست یکی باشه که فقط بغلم کنه.