imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

تهی

با هر نفسی که میکشم ، با هر قدمی که برمیادرم یه تیکه از وجودم مثل قطرات آب سر میخوره میره تو زمین و الان حس میکنم نصف وجودم و حس نمیکنم از درونم خالیم بغض میکنم و گاهی آه میکشم از پشت ماسک و با نگار میخندم و به خانم دکتر لبخند میزنم اما وجودی که ندارم و روی پاهام دارم از دست میدم وجودی که ندارم با هر نفسم یه قطره اشک میشه و میره...

من  خالی شدم....

چرا هردفعه برام دردناکه چرا عادت نمیکنم هردفعه نفسم تنگه انگار یکی پاشو گذاشته روی قفسه سینم و من به زور دارم سعی میکنم نفس بکشم  قلبم و وادار کنم که خون و پمپاژ کنه به تمام بدنم چون هیچ جای بدنم هیچ خونی نداره.

برام مهم نیست که دوباره داشت به سمتم حمله میکرد نمیخوام اینقدر حالم بد باشه. اونقدر هوا کم آوردم که سرمو از پنجره بردم بیرون و در حالیکه به زور نفس میکشیدم هی نفس کشیدم و هی اشکام اومدن. الان بهتر نفس میکشم ولی هنوزم پاشو برنداشته از روی قفسه سینم.

میخواستم نرم سرکار ولی انگار اگر برم بیرون شاید یکم حواسم پرت شه.

امروز از اولش معلوم بود فاطمه خیلی تنهاس....