imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

تهی

با هر نفسی که میکشم ، با هر قدمی که برمیادرم یه تیکه از وجودم مثل قطرات آب سر میخوره میره تو زمین و الان حس میکنم نصف وجودم و حس نمیکنم از درونم خالیم بغض میکنم و گاهی آه میکشم از پشت ماسک و با نگار میخندم و به خانم دکتر لبخند میزنم اما وجودی که ندارم و روی پاهام دارم از دست میدم وجودی که ندارم با هر نفسم یه قطره اشک میشه و میره...

من  خالی شدم....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.