imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

چرا هردفعه برام دردناکه چرا عادت نمیکنم هردفعه نفسم تنگه انگار یکی پاشو گذاشته روی قفسه سینم و من به زور دارم سعی میکنم نفس بکشم  قلبم و وادار کنم که خون و پمپاژ کنه به تمام بدنم چون هیچ جای بدنم هیچ خونی نداره.

برام مهم نیست که دوباره داشت به سمتم حمله میکرد نمیخوام اینقدر حالم بد باشه. اونقدر هوا کم آوردم که سرمو از پنجره بردم بیرون و در حالیکه به زور نفس میکشیدم هی نفس کشیدم و هی اشکام اومدن. الان بهتر نفس میکشم ولی هنوزم پاشو برنداشته از روی قفسه سینم.

میخواستم نرم سرکار ولی انگار اگر برم بیرون شاید یکم حواسم پرت شه.

امروز از اولش معلوم بود فاطمه خیلی تنهاس....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.