imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

Memoria_slow meadon

بعد از اینکه امروز در کمال آرامش سعی کردم برم بیرون بگردم و لذت ببرم راس ساعت ۱۱و۳ دقیقه دقیقا وقتی از مترو پیاده شدم و توی گوشم بعد از مدت ها صدای آهنگ مِموریا پیچید با کمال ناباوری چند دقیقه وایسادم بعد آروم راه افتادم و با خودم زمزمه کردم هیچی مثله این نبود که سه تایی باشیم.

بعد ناخودآگاه پرت شدم توی حیاط رضویه وسط بارون شدیدِ توی فروردین ماه و دوتا دختر مو کوتاه که میخواستن زیرِ همون بارون تا ابد زندگی کنن. حتی دقیقا وسطِ خنده ها و گریه ها و تاریکی ها و آفتاب های اون حیاط . چرا حیاط رضویه؟! نمیدونم.

اما یک سال تحصیلی و این‌همه حس و خاطره ی متفاوت اونقدر قشنگ میتونه آدم و غرق کنه تو خودش که متعجب میشه آدم. خوب یادمه که اون حیاط و بودن کنار همدیگه یه روز طوفانی باعث شد بیخیالِ ترسم از طوفان بشم‌و دقیقا توی همون حیاط توی گرد و غبار طوفان قدم بزنیم.


+اون آهنگ و این پرتابِ دقیق گلومو بدجور فشار داد و بدجور هواییم کرد. من از اولم میدونستم بالاخره میرسی....


مریض نباشین

توی کل عمرم که نتونستم با هیچ گربه ای ارتباط برقرار کنم یه گربه پیدا شد که اونقدر جیگر بود که برای اولین بار حس کسایی که گربه دوست دارن حس کردم.

حالا یه مریض روانی اون گربه جیگرو با هزار ترفند برداشت برد کجا؟! خدا میدونه.

فقط میدونم مریض روانی بودن شاخ و دم نداره که گربه بنده خدارو اونطوری گرفت معلوم نیست کجا برد.



 این روزا عصبانیت ، غم، خشم، یاس، خاطره، همش داره داغونم میکنه اما دارم میدوئم و میکشونم خودمو سمت پرتگاه زندگی