-
[ بدون عنوان ]
1399/07/06 23:38
امشب یه شب معمولیه اما اونقدر بیحوصله و غمگینم که حتی حوصله دیدن فیلم برای اینکه خوابم ببره هم ندارم.
-
۱/ ۷ / ۱۳۹۹
1399/07/01 18:06
از اول هفته تاحالا که منا قهر کرده و رفته ، نه گذاشته با بچه ها حرف بزنیم نه خودش درست و حسابی باهامون حرف میزنه. امروز دلم براشون تنگ شده بود. نشسته بودم توی ایوون هی گلارو نگاه میکردم و فکر میکردم اگر منا اینطوری نبود امروز صددرصد میومد اینجا میشست تو ایوون میگفت براش قهوه درست کنم و از اون آهنگایی که فقط خودش بلده...
-
[ بدون عنوان ]
1399/06/29 21:09
ماها آدمایی هستیم که از بدو روردمون به دنیا تا خروجمون از دنیا متوجه نمیشیم هیچ وقت که باید کیو دوست داشته باشیم کیو نداشته باشیم. باید دلمون برای کی تنگ بشه و برای کی تنگ نشه. ماها بدجور آدمای نفهمی هستیم
-
[ بدون عنوان ]
1399/06/25 21:42
توی اوج گریه بلند با خودم تکرار میکنم. فاطمه خانم غلط میکنه یه بار دیگه به یکی تبریک تولد بگه با کلمات قلمبه سلمبه آرزو های قشنگ بکنه که بعدا بهش بگن مامان فاطمه شدی باز. یه بار بس نبود یکی ترکت کرد بخاطر رفتارات که بازم از اینکارا میکنی. فاطمه خانم غلط میکنه بار دیگه از روی نیت خوب برای یکی دعاهای قشنگ بکنه که بهش...
-
برای تکتم
1399/06/17 19:36
قرار بود از چند وقت پیش که اون متنه رو بزارم اینجا و بیخیال اینستا بشم. چونکه میدونی که شرایط یه جوریه که دیدم توانایی دارم یهویی بزنم اینستامو داغون کنم و نمیخواستم جایی باشه متنم که یهویی امکان داره نباشه . اما این چند وقت چرا نمیتونم کامل خوب بشماز دردای این چند وقت؟ پوووووف بیخیال میخوام راجب تو بگم . امروز...
-
[ بدون عنوان ]
1399/06/16 21:35
اصلش اینه که خسته تر از اونم که برای خوابیدن بخوام تلاشی بکنم.
-
[ بدون عنوان ]
1399/06/11 00:36
از شدت بی خوابی سرمو حس نمیکنم
-
[ بدون عنوان ]
1399/06/10 18:16
ازبس نخوابیدم و از بس خستم نمیتونم هیچ کاری بکنم درواقع نه دوست دارم بخوابم نه از بیدار بودنم لذت میبرم نخوابیدن اگر آدمو میکشه من به مقاومت در برابر نخوابیدن ادامه بدم.
-
Hoşçakal
1399/06/05 11:25
میدونی با وجود اون حجم از درسی که باید بخونم ولی مدتیه خیره شدن به کوه هاب رو به روی اتاقم و توی گوشم یکی داره عربده میکشه hoşçakal یعنی خداحافظ.... و من هر بار که عربده میکشه بیشتر شل میشم. چقدر دلم میخواد با همه کس و همه چیز خداحافظی کنم... دلم خداحافظی میخواد که برم....
-
[ بدون عنوان ]
1399/06/03 14:44
تو پیجش زده " کسیو دارید که بهتون بگه : هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی ؟ " یه جوری ناخداگاه خندم گرفت که بعدش بغض کردم اگر درد این بود که فقط کسیو ندارم که اینو بگه که دیگه دردی نداشتم. حتی اگر دردم فقط این بود که دیشب باز نتونستم بخوابم و پاشدم رفتم با سختی کنار منا و بچه ها خوابیدم اونجاهم دوباره نصفه شب...
-
[ بدون عنوان ]
1399/05/25 19:54
دو شبه خوابتو میبینم. با اینکه چند هفتس بهت فکر نکردم چند هفتس گذاشتمت گوشه زندگیم ولی با این حال یهویی خوابتو دیدم. خیلی خواب خوشحال و قشنگی بود اونقدر قشنگ بود که توی خوابم میدونستم این نمیتونه واقعیت باشه. اصن بودن منو تو دوباره کنار هم نمیتونه واقعیت باشه و غصه میخوردم. دو روزه ته دلم و ذهنم دارم بهت فکر میکنم و...
-
[ بدون عنوان ]
1399/05/23 13:58
میدونین آدم تا عمق وجودش میسوزه. از این همه اذیتی که کردن و الان باید با یه لبخند زیبا پذیرای مهمون زیبامون باشیم آدم عمق وجودش میسوزه از اینکه بخوای کنار کسی باشی که عامل همه بدبختی های این دو سه هفته گذشتته. راستش خیلی گریه داره وقتی داری میخندی به حرفای مزخرفشون و قلبت داره فشرده میشه و سه هفته افتضاح گذروندی فقط...
-
[ بدون عنوان ]
1399/05/18 22:53
من دیگه خسته شدم از واقعیت های زندگیم از اینکه از وقتی یکم همه چیز بهتر شده همش داره بهم درباره تنهاییم میگه درباره اینکه توانایی اینکه دوتا دوست کنار خودم داشته باشمم ندارم. خب ندارم. خب تنهام. چیکار کنم؟! چیکار کنم که از بچگیم تنهای بودم تو خونه تنها بودم تو مدرسه تنها بودم. اینقدر سخته دست از سر من برداشتن؟! اینقدر...
-
[ بدون عنوان ]
1399/05/18 15:54
چقدر دیگه میتونم بدون نفس دووم بیارم؟ چقدر دیگه میتونم بگم نمیتونم نفس بکشم بعد نگامکنن بگن لوس شدی تو وگرنه چیزی نیست که الان نتونی نفسم بکشی. چقدر دیگه میتونم سر کلاسای زبان دووم بیارم و هی نفسم بند بیاد هی نفس عمیق بکشم هی اون سوال و تکرار کنه و من هی خسته تر بشم. چقدر مونده؟؟؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
1399/05/18 09:54
جنس محبتش برام ناخوشاینده. حس مثبتی نداره حتی میتونم بگم حس بدیم میده. چرا هر دفعه یاد اشک تمساح می افتم ؟! فقط خداروشکر که تموم شد
-
[ بدون عنوان ]
1399/05/12 20:36
حقیقا شب پدیده قشنگیه....
-
[ بدون عنوان ]
1399/05/11 18:53
خستگی داره کار خودشو میکنه. تنهایی همیشه برام خیلی ترسناک بوده اره یادگرفتم که باهاش کنار بیام ولی هنوزم اونقدر ترسناک هست که همه این اتفاقا ترسمو بیشتر کنه. ترسناکه برای هیچی بهت بگه نه میخوام دیگه صداتو بشنوم نه صورتتو ببینم. امروز برای اولین بار توی کل عمرم خون دماغ شدم و فکر کردم که بدنم دیگه برای مقابله با ترسام...
-
[ بدون عنوان ]
1399/05/08 23:19
باور کن که هیچ جای این دنیای کثیف ، این دنیای ظالم ، این دنیای بی رحم با همه کثیف بودن و ظالم بودن و بی رحم بودنش به هیچ پدر و مادری تحت هر شرایطی این حقو نداده که دستشون روی بچه هاشون بلند بشه این حقو ندادن . هیچ جا.... فک کنم سخت ترین لحظه همونجاییه که میفهمی به عنوان یه بچه ارزشی برای پدر و مادر نداشتی . و این شد...
-
تهی
1399/05/07 15:39
با هر نفسی که میکشم ، با هر قدمی که برمیادرم یه تیکه از وجودم مثل قطرات آب سر میخوره میره تو زمین و الان حس میکنم نصف وجودم و حس نمیکنم از درونم خالیم بغض میکنم و گاهی آه میکشم از پشت ماسک و با نگار میخندم و به خانم دکتر لبخند میزنم اما وجودی که ندارم و روی پاهام دارم از دست میدم وجودی که ندارم با هر نفسم یه قطره اشک...
-
[ بدون عنوان ]
1399/05/07 12:03
چرا هردفعه برام دردناکه چرا عادت نمیکنم هردفعه نفسم تنگه انگار یکی پاشو گذاشته روی قفسه سینم و من به زور دارم سعی میکنم نفس بکشم قلبم و وادار کنم که خون و پمپاژ کنه به تمام بدنم چون هیچ جای بدنم هیچ خونی نداره. برام مهم نیست که دوباره داشت به سمتم حمله میکرد نمیخوام اینقدر حالم بد باشه. اونقدر هوا کم آوردم که سرمو از...
-
[ بدون عنوان ]
1399/05/05 23:51
فقط اومدم اعلام کنم امروز تو مطب کم کم سه الی چهارتا بیمار کرونایی اومدن دوتا بیمار کرونایی هم قراره چهارشنبه بیان و من بیشتر از خودم نگران مامان و بابامم. یا مثلا تصمیم بگیرم دیگه نرم مطب. که خب این صد در صد از اون تصمیماس که بعدش مثل چی پشیمون میشم.
-
[ بدون عنوان ]
1399/04/30 13:00
یه عکس گذاشته بود که سرش حسابی باند پیچی بود و بی حال رو تخت افتاده بود. خیلی استرس گرفتم هرچند اگر تونسته از خودش عکس بگیره یعنی اونقدراهم وضعیت وخیمی نداره ولی با این حال استرس دارم از صبح خبری ازش نیست. با باباشم یکم بحثشون شده بود داییشم که نمیتونه بیاد بیمارستان. اگر تنهای باشه چی؟ اصننمیدونم باید برم ببینم...
-
رهایی
1399/04/26 12:37
I'm in my arms, I'm holding myself in my arms, much tenderness, but faithfully, faithfully Samuel Beckett گیر کردم توی اون قسمت از حالات روحیم که فقط آناتما میطلبم و ناخداگاه نمیتونم جلوی اشکمو بگیرم...... و این جمله بکت.....
-
[ بدون عنوان ]
1399/04/26 00:04
من نمیفهمم یعنی عقلم نمیکشه که چی باعث میشه آقایون فکر کنن یه درصد توانایی دارن ما دختر هارو محدود کنن و برامون چهارچوب در نظر بگیرن. چی خورده تو کله های... شون که فکر میکنن حق همچین کاریو دارن؟ توانایی دارم با عصبانیت یه عالمه سطر پر کنم از مقدار عصبانیتم راجب این حق به جانب بودن الکی این پسرای مزخرف. ولی بنظرم...
-
[ بدون عنوان ]
1399/04/25 16:50
استرس جالبیه انگار تهش مهم نیست ولی استرسش هست. و در عین حال تمیزی بعدش اونقدر حال میده که تا مدت ها فقط با تمیزی و خوراکی هاش حال میکنی.
-
[ بدون عنوان ]
1399/04/18 21:08
مدت هاست زل زدم به گلدون جدیدم که داره غنچه میزنه و آروم آروم گلاش باز میشن و برگ جدید درمیاره. خیلی قشنگه گلاش شبیه لاله واژگونه. اونقدر بهش زل زدم که میتونم تعداد همه غنچه هاشم بگم. ولی خب گلدون و غنچه بهونس فکرم درگیر اینه که وقتی مامان بفهمه من برای شام نیومدم قراره چقدر عصبی بشه. و من چقدر حوصله های غر غرهای خاله...
-
[ بدون عنوان ]
1399/04/17 20:09
به قسمتی اون قسمتی رسیدم که قلبم شروع کرده به درد گرفتن هروقت یادم می افته قبلم تیر میکشه
-
[ بدون عنوان ]
1399/04/13 23:26
امشب نسبت به دیشب ماه اومده وسط آسمون. شبا عادت کردم پرده پنجره ی دم تختم و نمیکشم . دوست دارم صبح های زود نور خورشید بیاد تو اتاقم و نزاره خیلی بخوابم ، شباشم دوست دارم که نور ماه میاد و نورهای ریز خونه های شهر وسط تاریکی شب. امشب نشستم رو تختم درحالیکه تقریبا نصفی از اون کتاب کلفت بدایه الحکمه رو نخونده بودم و از...
-
[ بدون عنوان ]
1399/04/11 01:48
چیا داریم تجربه میکنیم . این حجم از استرس از نگرانی به قدری زیاده که شاید بتونه آدم و نابود کنه. میگن سمت شریعتی پر رادیاکتیو شده کسی نره اون سمت خطر جانی داره. خب حمید اینا که بغل سینا اطهره خونشون چی ؟ هرآن امکان داره یا دوباره بترکه یا خطر جانی رادیواکتیو باشه. اینا فقط یه بخشی از نگرانیا و استرس هاست. خدا میدونه...
-
Nightmare
1399/04/09 15:29
دیشب یه خواب وحشتناک دیدم. شاید بشه اسمشو گذاشت کابوس. اونقدر دردناک و وحشتناک بود که هیچ خوابی به اون بدی ندیده بودم. خیلیم واقعی بود توی همین خونمون بود و از ترس داشتم میمردم. وقتی بیدار شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که آب خیلی سرد بخورم شاید یادم بره. ولی تمام جزئیاتش تا همین الان هنوزم تو ذهنمه. بعدشم از...