-
[ بدون عنوان ]
1399/03/31 22:19
نیلوفر میگه زندگی ارزش اینو نداره که یا صبر کنی براش یا تو اوج احساست بکنی ازش برو جلو ازش بپرس زنگ بزن بهش ازش بخوا حضوری ببینیش و همه چیو حضوری تجربه کن. ولی من میترسم اونقدر میترسم که میخوام بیخیالش بشمبیخیال همه چیز. فکر کردن بهش حس خوبی نمیده بهم
-
[ بدون عنوان ]
1399/03/31 14:10
گاهی اوقات از تصمیمای خودم شگفت زده میشم . اینو جدی میگما . گاها شده یه سری تصمیم میگیرم که حسابی خودمو غافلگیر میکنه . پرتم میکنه کلا توی یه ماجرای دیگه. امروز یکی از اونارو گرفتم . راستش مثل هردفعه برام مهم نیست نتیجش دقیقا برای دیگران چیه. مهم اینه که من خیلی هیجان زده و غافلگیرم از تصمیمم . بنظرم یه آدم باید انرژی...
-
[ بدون عنوان ]
1399/03/28 19:27
تاحالا شده اونقدر زل بزنین به پیاماتون که آخر سر ببینین آنلاینه و بعد بازم اونقدر زل بزنین تا بعد از چند ساعت دیگه آنلاین نباشه.؟! یا مثلا در عین اینکه میدونین نباید توقع چیز خاصی و داشته باشید ولی همش دنبال یه نشونه باشین حتی کوچکترینش و از اون نشونه پیدا بشه اونقدر خوشحال شین که از خوشحالیتون ناراحت شید. چقدر...
-
خالق آسمون رنگ ها
1399/03/23 05:20
تاحالا شده آسمون قبل از طلوع آفتاب و تماشا و تنفس کنین؟! نه دقیقا قبلش رو بلکه دقایق طولانی از قبل از طلوعُ . یه جایی از آسمون میتونید ببینید که چطوری از رنگ آبی نفتی میشه به رنگ بنفش کبود رسید. یه تناژ خیلی نادر و خیلی دقیق از رسیدن به آبی خیلی تیره تا آبی نفتی و بعد بنفش کبود. سمت شرق آسمون ( اگر اشتباه نکنم ) یه...
-
[ بدون عنوان ]
1399/03/22 16:48
من فقط دارم فکر میکنم که چقدر نیاز دارم تا برای بار آخر یه سری حرفارو بزنم. حرفایی که نزدنشون باعث میشه تا آخر عمر بار بی معرفتی رو دوشم باشه. بی معرفتی تو دنیای فاطمه خیلی دردناکه و فاطمه همیشه ازش فراری بوده. خیلی سخته که به کسی که اینقدر تو قلبش جا باز کرده بی معرفت باشه. کاش میتونستم دوباره و برای بار آخر ببینم و...
-
قیطریه بارونی
1399/03/21 22:01
چرا باید آدمای اطرافم باید اینقدر خاطرات زیادی توی مدت زمان کم توی تک تک نقاط این کره خاکی بزارن و برن؟ مثلا چرا باید قیطریه دوست داشتنیم تبدیل بشه به خاطره دور... که هروقت که توش قدم میزنم فقط و فقط یاد اون شب بارونی بیوفتم. اون شب بارونی که تمام کفشم و جورابم خیس شده بود و من با زهرا توی اون کافه محبوبم روبه روی...
-
[ بدون عنوان ]
1399/03/18 19:59
داشتم فکر میکردم راجب اون آدمی که وقت میمیره هیچ کسی نمیفهمه مُرده. یه آدم کاملا تنها که اونقدر شخص ثابتی کنارش نیست که زمان مرگش که برسه هیچ کس خبردار نمیشه. چقدر دردناک بنظر میرسه اینکه اینهمه تنها باشی .اصلا هست همچین آدمی؟ برعکسشم هست ، میتونیم از تمام قوه تخیلمون استفاده کنیم و یه زندگی و تصور کنیم که توش پر از...
-
لذت
1399/03/14 17:30
میدونی یه سری لذت ها دیدنشون مثل چی میمونه. مثل اینه که تو هی ببینی یه آدم داره یه سری غذای کپک زده بدبود رو میخوره تصورشم حالت تهوع به آدم میده مگه نه؟ دیشب به این درجه رسیده بودم که از دیدن لذت هاشون حالت تهوع بهم دست میداد. و دلم میخواد امروز هرکاریو بکنم که دیگه نبینمشون. چقدر خودمونو بنده غذا های کپک زده و پس...
-
[ بدون عنوان ]
1399/03/09 08:51
از همون سردردای نقطه ای که قاطیش حالت تهوعم هست. منتها این دفعه فقط حالتش نبود خودش بود. سرمو محکم بسته بودم و چشامو به هم فشار میدادم و از خیلی چیزا حالم بد میشد. خب دیگه فقط اومدم از شدت حال بدم از دیشب تا الان بگم و برم
-
اثر پروانه ای
1399/03/01 03:30
امشب داشتم نظریه اثر پروانه ای رو زیر و رو میکردم تا بتونم توی مقالم بنویسمش. مقاله.... همون مقاله ای که قرار بود یه زمانی به خودش رو در رو درباره کتاب در ستایش دوچرخه بگم. نظرمو خواسته بود منم براش کلی تحلیل نوشته بودم. و علاوه بر این مقاله یه عالمه حرف دیگه هم موند که نگفتم به و گذشت و گذشت تا رسید به یه مسابقه چرت...
-
[ بدون عنوان ]
1399/02/26 15:59
آفتاب افتاده بود تو اتاقم هرچند نورش باعث نمیشد بیدار بشم ولی حس کردم باید خیلی خوابیده باشم ساعت حدودای ۳/۳۰ بود فکر میکردم بعد از ای همه وقت حداقل درد چشمم و پفش کمتر شده. اما هموزم پف داشت به زحمت خودمو تونستم خودمو بکنم از رو تخت و بندازم تو دستشویی ؛ به محض اینکه آب زدم به صورتم درد چشمم دو برابر شد. کلافه بودم...
-
19
1399/02/24 02:11
از چند وقت پیش قرار گذاشته بودم با خودم امشب و بزارم مخصوص اینکه به کسایی که اشخاص مهم زندگیم هستن بگم اینو هرچندم که قبلا گفته بودم و بهشون بگم که کجای زندگیم تاثیر گذاشتن. اما با وضع پیش اومده خیلی حوصله این کارو نداشتم . بابام اونقدر دلگیر و ناراحت بود که برای اینکه حال و هواش عوض بشه افطارشو چند شب پیش برد تنهایی...
-
۱۳۹۹/۲/۵
1399/02/05 18:56
وایساده بودم کنار پنجره تو آشپز خونه و به درختای سبز و صدای بهار گوش میدادم. یاد خواب منا افتادم و شرایط خونمون اگر همشون واقعی بشن این هوا ، این خیابونا این محله های آشنا همشون برام میشن یه خواب شیرین و احتمالا تا چند ماه دیگه میریم. بیشتر از نگاه میکنم کوه های اطراف خونرو میبینم همونایی که انگار ده قدمی مون هستن...
-
[ بدون عنوان ]
1399/02/03 11:56
__ Time makes us sentimental. __ Perhaps , in the end it is because of that for which we suffer.
-
[ بدون عنوان ]
1399/02/01 11:41
دیروز امیرعلی خیلی جدی یهو پرسید: راستی خاله چرا اینقدر غمگینی این چند وقت؟ میترسم از اینکه همه چیز درست از آب دربیاد اونوقت خیلی سخت میشه زندگی.
-
بعد از مدت ها....
1399/01/30 03:28
میدونی پارسال که باعث شدم دوستیم از مرتبه صمیمیت به سمت نزول افت پیدا کنه گاهی اوقاتش خیلی خود خوری میکردم که من باعثش بودم و فلان و بهمان . میدونستم واقعیت اینه که من به تنهایی مقصر نبودم ولی خب میشناسی دیگه .... اون موقع ها شرایطم خیلی بد بود احتمالا یادته که چقدر تو خونه اذیت شده بودم ؛ بعد از اینکه توام منو گذاشتی...
-
[ بدون عنوان ]
1399/01/29 23:17
دلم هوای اون شبیو کرد که توی اتوبوس بحث سر فوت مادرش بود که رسیدیم به یه کوچه تاریک و مخوف ولی اتوبوس وایساد ، بحث ما نصفه موند و من که به شدت اتوبوس زده شده بودم شروع کردم به قدم زدن توی سرمای عجیب غریب اون کوچه تاریک و اون رفت شام خورد. و بعدش.... دوباره بحث شروع شد ، دوباره اتوبوس راه افتاد، بارون گرفت ، کل اتوبوس...
-
آخر داستان
1399/01/28 13:06
همیشه نمیشه به اونی که میخوایم برسیم. راستش من امروز رفتم معذرت خواهی کردم بخاطر رفتارای اشتباهم با اعضای خانواده ( رفتارای اشتباهی که ناشی از یه افسردگی خیلی اعصاب خورد کن بود) و این حرفای توی پرانتزو نمیدونه کسی و نگفتم بهشون. بعدشم در کمال ناباوری خودم گفتم سعی میکنم از فهیمه متنفر نباشم ( درحالیکه هستم) این کارارو...
-
[ بدون عنوان ]
1399/01/25 15:45
میدونی قضیه چیه؟ من خواستم به ملیکا بفهمونم تو زندگیش نمیتونه به هرچیزی برسه. ولی امیرعلی حرف درستی بهم زد گفت: تو آدم بی ارزشی هستی. و خب در نهایت این حجم از نفهمیده شدن توسط آدما قلبمو به درد میاره
-
?How much sorrow can i take
1399/01/23 22:40
شده تاحالا اونقدر فکر کنی و اونقدر فکرات خسته کننده و دردناک باشن که بعدش حس کنی حسابی کار یدی کردی و دیگه نا نداری برای هیچ چیزی.؟ هر چند روز یه بار یادم میاد ۲۷ ام تولد زهراس و با استرس به تاریخ روز نگاه میکنم که حداقل بتونم تولدشو سر وقت تبریک بگم حداقل دلشو خوشحال کنم.بعد وقتی میبینم هنوز وقت هست با خودم تکرار...
-
[ بدون عنوان ]
1399/01/22 22:06
توی دفتر خاطراتم آخرین جمله ای که نوشتم این بود: هیچ وقت تا این حد حس نکرده بودم تنهایی رو و ناامید نبودم از اینکه تا آخر عمرم تنها خواهم بود. و توی گوشم فریاد میزد " ابر میبارد و ...." چمه واقعا؟ حاضرم تمام عمرم و بدم اما فقط یه نفر یه بار برای آخرین بار بهم بگه میدونم چقدر زیاد حالت بده میفهمم داری دست و...
-
[ بدون عنوان ]
1399/01/21 15:11
من از زندگی چیزی نمیخوام جز سکوت و گذروندن زمان تا برسه به تهش.... باور کن چیزی نمیخوام فقط میخوام همه جا ساکت باشه تقریبا تا بتونم بدون صدا زندگیو ادامه بدم شایدمبرای همینه که شبا تا دبر وقت بیدارم و صبح یا وجود سردرد ساعت ۷ صبح بیدار میشم و دعا دعا میکنم که تا ظهر کسی بیدار نشه. دارم از شدت تنفر به حالت تهوع می...
-
[ بدون عنوان ]
1399/01/15 22:14
شوهر خانم شفیعی رو دولت آمریکا دستگیر کرده. همون آقای عسگری معروفی که توی دانشگاه شریف یه کاره ایه. بچه ها دارن خودشونو به آب و آتیش میزنن پست ، استوری، اینستا، توییتر . که مثلا هشتگشون جهانی بشه و آزاد کننشون. راستش علاوه بر اینکه خیلی این کارو کار ساز نمیدونم از وارد سیاست شدن متنفرم. یکی از بچه ها استوری گذاشته بود...
-
For my dear Elio
1399/01/12 14:32
For my dear Elio: When you least expect it nature has cunning ways of finding our weakest spot. Just,Remember I'm here. Right now you may not want to feel anything maybe you never wanted to feel anything. Maybe it's not to me you'd want to speak about these things but feel something you obviously did. We rip out so...
-
cmbyn
1399/01/09 21:32
موضوع اینه که طبیعت میگرده و میگرده تا نقطه ضعف های مارو بهمون نشون بده . و میدونم که ما خیلی توی احساساتمون شکست خوردیم و ما باید یادبگیریم توی هر شکست از احساساتمون کم و کمترنکنیم چون اونوقت میبینیم شده 30 سالمون و ما برای شروع یه رابطه احساسات کافی نداریم. میدونم هممون غم داریم و درد داریم بیاین نکشیمشون و باهاشون...
-
[ بدون عنوان ]
1399/01/07 16:19
-
Beautiful boy
1399/01/05 16:10
میگم: ما نمیتونیم آدم ها رو نجات بدیم. مگیه: اما میتونیم ازشون حمایت کنیم. میدونی گاهی زیبایی، پول ، خانواده، استعداد، تحصیلات، دوست و ..... برای شاد بودن کافی نیستن گاهی دنبال یه شادی میگردی که درونت باشه که توی این چیزای گذرای بیرونی دنبالشون نباشی. و میدونی این مثل یه حس میمونه تو نمیتونی به یه نمود بیرون و ظاهری...
-
[ بدون عنوان ]
1398/12/20 17:31
این مدتی که گذشت کلا برای اینکه خیلی رها نشم توی اتفاقات خیلی قوی رفتم جلو. انگار تازه فهمیدم چی میخوام از زندگیم بعد از اون اتفاقایی که افتاد آروم آروم اتفاقات و کنار هم گذاشتم . متنفر شدم، دلخور شدم، و دوباره از نو شروع کردم به خیالبافی برای آینده. بزرگ تر شدم درس گرفتم تجربه کردم و حتی میشه گفت آروم تر شدم .و مهم...
-
[ بدون عنوان ]
1398/12/15 00:50
خواستم اینجارو ببینم بره پی کارش انگار بهش احتیاج ندارم نه کسی به من کاری داره نه من به کسی . یه چیزی فقط هست که مانع شد ار این کارم. شاید تنهای راهی باشه که گاهی حال بعضیارو بدونم. ولی خب میدونم که تا چند وقت دیگه همه چیز اونقدر عادی میشه که اینجا بسته میشه
-
[ بدون عنوان ]
1398/12/13 15:05
مثل یه تیر که بکنن توی قلبت بعد درش بیارن بکنن توی دستت بعد درش بیارن بکنن معدت بعد درش بیارن بکنن .... همه جای بدنم درد کشید با این حرفش" گفت مگه کسی برای تولدت سورپرایزت کرده که تو همه دوستاتو سرپرایز میکنی. مگه تو برای کسی مهمی؟ خیلی درد داشت این حرفش. گاهی اونقدر توی نقش قوی بودن خودم فرو میرم که یادم میره...