imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

19

از چند وقت پیش قرار گذاشته بودم با خودم امشب و بزارم مخصوص اینکه به کسایی که اشخاص مهم زندگیم هستن بگم اینو هرچندم که قبلا گفته بودم و بهشون بگم که کجای زندگیم تاثیر گذاشتن. اما با وضع پیش اومده خیلی حوصله این کارو نداشتم . بابام اونقدر دلگیر و ناراحت بود که برای اینکه حال و هواش عوض بشه افطارشو چند شب پیش برد تنهایی تو ایون خورد . امشبم بعد از افطار بهم گفت " فاطمه میتونی از اون شکلات داغات برام درست کنی بیای بریم تو ایون بخوریم؟"

روزا هر کس تو اتاق خودش درو میبنده شبا هر کس تو اتاق خودش درو میبنده . راستش خیلی خستم . 

با این وجود دلم میخواست هرطور شده به چند تا از دوستام بگم. صددرصد یکی از مهمتریناشون تکتم بود. حتی فکر کردم یکی از اون عکساشو که خیلی دوست دارم بزارم تو پیجم و اونجا بگم ولی یه چیزی منو کشید عقب. چیزی که ربطی به تکتم نداشت  بیشتر ربط داشت به خودم به اینکه اگر اوت دلش نخواد تو باهاش خیلی دوست باشی هرچندم که تو دلت بخواد هرچندم که واقعا برات شخص مهمی باشه میتونه اینکارت باعث باشه بازم دور شه ازت. برای همین تمام اون نقشه ها تو نطفه خفه شدن.

اما با وجود تمام اون حرفا بازم حداقل همینجا میگم که یکی از افراد مهم زندگیم تویی تکتم تو بهم عملا چیزایی رو نشون دادی برای زندگی کردن که من توی ۱۸ سال زندگی خودم ندیده بودم و نفهمیده بودم. از این بابت ازت ممنونم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.