imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

آفتاب افتاده بود تو اتاقم هرچند نورش باعث نمیشد بیدار بشم ولی حس کردم باید خیلی خوابیده باشم ساعت حدودای ۳/۳۰ بود فکر میکردم بعد از ای همه وقت حداقل درد چشمم و پفش کمتر شده. اما هموزم پف داشت به زحمت خودمو تونستم خودمو بکنم از رو تخت و بندازم تو دستشویی ؛ به محض اینکه آب زدم به صورتم درد چشمم دو برابر شد. کلافه بودم ازش ولی چاره ای نداشتم باید کار میکردم. رفتم لب تابو برداشتم و عصبانیت نشستم که یکم قرآن بخونم بعدم کار کنم . صدای خفه کردن یه کلاغ توسط چندتا کلاغ می اومد یادم افتاد چطوری آبروم رفته دوباره گریم گرفت رفتم سمت ایون ، پشت گلدونا بودن داشتن خفش میکردن یکم وایسادم تا شاید اشتباه کردم و موضوع اون نباشه ولی حس کردم تحمل ندارم اگر واقعی باشه یه چیزی پرت کردم سمتشون نمیدونم اون کلاغه نجات پیدا کرد یا نه ولی میدونم کلاغای دیگه رفتن.سردرد و چشم درد و این اشکی که همش با خودم میگم چی میشد اگر اینطوری نمیکرد چی میشد اگر یکم فقط یکم به منم فکر میکرد تموم نمیشن.

کاش من تموم بشم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.