imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

وقتی خیلی خیلی شلوغ میشه ذهنم و روزم و کارام انگار یه جایی از این همه شلوغی میپاچم از هم و الان توی اسنپ‌توی همین لحظه دارم‌میپاچم و گریه میکنم . از این‌همه فکر از این همه گیر.

و آرزو میکنم کاشکی میشد هیچ وقت هیچ کدومشونو نبینم. 


و این‌آرزو محال است.

دیروز فهمیدم که چقدر هادی اتفاقا توی خونه کم‌توجهی میبینه یا مثلا یکی از بچه های دیگه چقدر توسط باباش آزار میبینه چقدر این چقدر ها زیاد شده.


و مقصد

و لبخند

خفگی

دوباره خفگی ..... 

دستشو گذاشته روی گلوم و هی فشار میده، هی فشار میده و هی یاد اتفاقات می افتم و همه اینها درونم اتفاق می افته در ظاهر آروم نشستم...

دوباره خفگی ....

توی هاله ای از خواب همه اینهارو مینویسم و هیچ ایده ای ندارم که آینده یا حتی فردا قرار چطور بگذره.