ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
آره اینکه وقتایی که ذهنم درگیره و رو به راه نیستم بیشتر مینویسم اینجا درسته ولی اینبار بدون اینکه اتفاق بزرگو گنده ای اتفاق افتاده باشه ، بدون اینکه از بیکاری هجوم فکرای زیاد افتاده باشه به جونم ، بدون اینا اومدم بگم؛
بگمکه دروغ چرا با اینکه خاکستر شد اتفاقات چند ماهی که باعث یه تصمیماشتباه شده بود خاکستر شد اعترافم بهش اینکه شنیدم حال منو از منا پرسیده و اونقدر منو خوب میشناسه که میدونسته حتی قرار وارو چه کاری بشم لبخند نشوند رو لبم.
اونقدر خوددار هستم که هیچ وقت به هیچ چشم خاصی بهش نگاه نکنم ولی همینکه خوبه و و همینکه منم خوب شناختمش و میدونستم هر چالشی زندگی جدیدش داشته باشه ا نقدر پخته و عاقل هست که ازش بربیاد کافیه.
لبخند :)