imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

داشتم فکر میکردم راجب اون آدمی که وقت میمیره هیچ کسی نمیفهمه مُرده.

یه آدم کاملا تنها که اونقدر شخص ثابتی کنارش نیست که زمان مرگش که برسه هیچ کس خبردار نمیشه. چقدر دردناک بنظر میرسه اینکه اینهمه تنها باشی .اصلا هست همچین آدمی؟ 

برعکسشم هست ، میتونیم از تمام قوه تخیلمون استفاده کنیم و یه زندگی و تصور کنیم که توش پر از آدمه پر از اجتماعه .

زندگیه دیگه صفر داره صد داره پنجاهم داره و من مطمئنم داره. 

راستی از فردا ادامه سرکار رفتنم شروع میشه. با اینکه معلوم نیست چه مدت ادامه داره ولی خب خوبه که هست.

لذت

میدونی یه سری لذت ها دیدنشون مثل چی میمونه.

مثل اینه که تو هی ببینی یه آدم داره یه سری غذای کپک زده بدبود رو میخوره تصورشم حالت تهوع به آدم میده مگه نه؟

دیشب به این درجه رسیده بودم که از دیدن لذت هاشون حالت تهوع بهم دست میداد.

و دلم میخواد امروز هرکاریو بکنم که دیگه نبینمشون.

چقدر خودمونو بنده غذا های کپک زده و پس مونده هایی که میخوایم دور بریزیم کردیم؟ کی میخوایم به خودمون بیایم ببینیم زندگی میتونست پر از لذت های قشنگ باشه پر از طعم های واقعا لذیذ باشه.