imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

من فقط دارم فکر میکنم که چقدر نیاز دارم تا برای بار آخر یه سری حرفارو بزنم.

حرفایی که نزدنشون باعث میشه تا آخر عمر بار بی معرفتی رو دوشم باشه. بی معرفتی تو دنیای فاطمه خیلی دردناکه و فاطمه همیشه ازش فراری بوده. خیلی سخته که به کسی که اینقدر تو قلبش جا باز کرده بی معرفت باشه.

کاش میتونستم دوباره و برای بار آخر ببینم و بگم.

کاش میفهمیدی که چقدر بهش نیاز دارم و چقدر نفس کشیدن سخته برام الان. 

دلم میخواست زل بزنم و معذرت خواهی کنم برای بی اعتنایی به احساسم به احساسش.


قیطریه بارونی

چرا باید آدمای اطرافم باید اینقدر خاطرات زیادی توی مدت زمان کم توی تک تک نقاط این کره خاکی بزارن و برن؟

مثلا چرا باید قیطریه دوست داشتنیم تبدیل بشه به خاطره دور... که هروقت که توش قدم میزنم فقط و فقط یاد اون شب بارونی بیوفتم. اون شب بارونی که تمام کفشم و جورابم خیس شده بود و من با زهرا توی اون کافه محبوبم روبه روی پارک قرار گذاشته بودم. خسته اما پر انرژی توی کافه نشستیم و یه قهوه و چایی خوردیم و یکی همش بهم پیام میداد که برو خونه / خب الان سرما میخوری/ نگرانتم... 

قیطریه دوست داشتنیم حالا تبدیل شده به اون روز بارونی و فکر نکنم حالا حالاها از توی اون روز دربیاد. و من تمام اون خاطرات و اونقدر تو ذهنم تکرار کردم که با لحظه ای فکر کردن بهشون تمام ماجرا یادم میاد و باز دوره میکنم تک تکشون رو. طوری که انگار دارم با تمام اون لبخندا و اشکا زندگی میکنم و بدون اونا نمیتونم نفس بکشم.